پارت اولین قانون
🖤 پارت ۲: اولین قانون
🔻[صحنه: عمارت تهیونگ – شب – سکوت مطلق]
درِ ماشین مشکی بادیگاردها با صدای تیزی باز شد.
ات، خجالتی و گیج، با دستانی که محکم گربهاش را در آغوش گرفته بود، از ماشین پایین آمد.
چشمانش با وحشت به عمارت بزرگ و تاریک خیره ماند.
خانهای شبیه قصر... اما قفسی بیروح.
انگار دیوارهاش از خاطرات شکنجه ساخته شده بود.
♡ ات:
(آروم، به گربهاش)
نـ...نترس... مـ...من هـ...هم باهاتم...
در باز شد. بوی سیگار تلخ و چرم سوخته توی صورتش پیچید.
تهیونگ ایستاده بود. تکیه داده به در.
لباس مشکیاش مثل تاریکی خودش، محو و ترسناک.
اما اون چیزی که وحشتناکتر بود، چشماش بود... سرد. بیروح. دقیق.
ات سعی کرد کمی لبخند بزنه. گربهاش را کمی بالا آورد، شاید برای نشان دادن چیزی که دوستش دارد...
اما تهیونگ حتی پلک نزد.
_ تهیونگ:
(خشک و بیاحساس)
اون چیه تو بغلت؟
ات لکنتش برگشت.
♡ ات:
ا-ا-ایـ...یـ...یـک گـ...گـربهـسـ...ت... مـ...مـن تـ...تـنها بـ...بـودم... اون هـ...هـمیشه بـ...بـا مـ...مـن بـ...بـود...
تهیونگ قدمی جلو آمد.
صدای کفشهایش روی زمین مرمر مثل سیلی بود.
دستش را بالا آورد...
ات خودش را جمع کرد، انتظار ضربه داشت.
اما تهیونگ به آرامی گربه را از بغلش کشید — محکم. بیرحم.
گربه صدای ضعیفی از خودش درآورد.
تهیونگ به چشمهایش خیره شد.
_ تهیونگ:
از امروز...
تو فقط به من نیاز داری.
نه به این... نه به چیزی دیگه.
فهمیدی؟
ات نفسش حبس شد. چشماش پر از اشک شد.
♡ ات:
مـ...مـن... اونـ...و دوسـ...دارم...
تهیونگ خم شد.
صورتش فقط چند سانت با صورت ات فاصله داشت.
صدایش آروم بود... ولی مثل خنجر سرد.
_ تهیونگ:
این آخرین بار بود که گفتی "دوست دارم".
تو چیزی نمیدونی از دوست داشتن.
ولی من یادت میدم... چطوری عاشق بشی.
عاشق من.
فقط من.
او گربه را به یکی از بادیگاردها داد و با دست اشاره کرد.
_ تهیونگ:
ببرش بیرون. نمیخوام دوباره ببینمش.
و اگه این دختر یه بار دیگه از چیزی غیر از من مراقبت کرد...
تو میدونی باید چیکار کنی.
بادیگارد سرش را تکان داد و گربه را برد.
صدای میو میوی دوردست، شبیه گریهای خفه، توی تاریکی گم شد.
ات دستش را به سمتی که گربه رفت دراز کرد، ولی نتوانست حتی یک قدم بردارد.
تهیونگ بازویش را گرفت و کشید.
_ تهیونگ:
تو به این خونه تعلق داری.
و اولین قانون اینه که فقط منو نگاه کنی.
صدایش آروم بود...
اما در عمقش یه چیزی میلرزید. یه چیزی وحشی و کنترلنشده.
🔻[صحنه: عمارت تهیونگ – شب – سکوت مطلق]
درِ ماشین مشکی بادیگاردها با صدای تیزی باز شد.
ات، خجالتی و گیج، با دستانی که محکم گربهاش را در آغوش گرفته بود، از ماشین پایین آمد.
چشمانش با وحشت به عمارت بزرگ و تاریک خیره ماند.
خانهای شبیه قصر... اما قفسی بیروح.
انگار دیوارهاش از خاطرات شکنجه ساخته شده بود.
♡ ات:
(آروم، به گربهاش)
نـ...نترس... مـ...من هـ...هم باهاتم...
در باز شد. بوی سیگار تلخ و چرم سوخته توی صورتش پیچید.
تهیونگ ایستاده بود. تکیه داده به در.
لباس مشکیاش مثل تاریکی خودش، محو و ترسناک.
اما اون چیزی که وحشتناکتر بود، چشماش بود... سرد. بیروح. دقیق.
ات سعی کرد کمی لبخند بزنه. گربهاش را کمی بالا آورد، شاید برای نشان دادن چیزی که دوستش دارد...
اما تهیونگ حتی پلک نزد.
_ تهیونگ:
(خشک و بیاحساس)
اون چیه تو بغلت؟
ات لکنتش برگشت.
♡ ات:
ا-ا-ایـ...یـ...یـک گـ...گـربهـسـ...ت... مـ...مـن تـ...تـنها بـ...بـودم... اون هـ...هـمیشه بـ...بـا مـ...مـن بـ...بـود...
تهیونگ قدمی جلو آمد.
صدای کفشهایش روی زمین مرمر مثل سیلی بود.
دستش را بالا آورد...
ات خودش را جمع کرد، انتظار ضربه داشت.
اما تهیونگ به آرامی گربه را از بغلش کشید — محکم. بیرحم.
گربه صدای ضعیفی از خودش درآورد.
تهیونگ به چشمهایش خیره شد.
_ تهیونگ:
از امروز...
تو فقط به من نیاز داری.
نه به این... نه به چیزی دیگه.
فهمیدی؟
ات نفسش حبس شد. چشماش پر از اشک شد.
♡ ات:
مـ...مـن... اونـ...و دوسـ...دارم...
تهیونگ خم شد.
صورتش فقط چند سانت با صورت ات فاصله داشت.
صدایش آروم بود... ولی مثل خنجر سرد.
_ تهیونگ:
این آخرین بار بود که گفتی "دوست دارم".
تو چیزی نمیدونی از دوست داشتن.
ولی من یادت میدم... چطوری عاشق بشی.
عاشق من.
فقط من.
او گربه را به یکی از بادیگاردها داد و با دست اشاره کرد.
_ تهیونگ:
ببرش بیرون. نمیخوام دوباره ببینمش.
و اگه این دختر یه بار دیگه از چیزی غیر از من مراقبت کرد...
تو میدونی باید چیکار کنی.
بادیگارد سرش را تکان داد و گربه را برد.
صدای میو میوی دوردست، شبیه گریهای خفه، توی تاریکی گم شد.
ات دستش را به سمتی که گربه رفت دراز کرد، ولی نتوانست حتی یک قدم بردارد.
تهیونگ بازویش را گرفت و کشید.
_ تهیونگ:
تو به این خونه تعلق داری.
و اولین قانون اینه که فقط منو نگاه کنی.
صدایش آروم بود...
اما در عمقش یه چیزی میلرزید. یه چیزی وحشی و کنترلنشده.
- ۳.۸k
- ۲۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط