بر سکوی خالی من منتظرم

بر سکوی خالی، من منتظرم
نور، رنگ خون
در سکوت شکسته‌ام.

قطار می‌رسد، چهره‌های درخشان می‌آورد،
پنجره‌های گرم زندگی‌ای که ادامه دارد.
من بیرون می‌مانم،
همیشه بیرون.

چند خداحافظی را انباشته‌ام
اینجا؟

چند خداحافظی را روی ریل‌های خیس چکیده‌ام؟

سرخ اصرار دارد: *بایست*.

اما نمی‌دانم چه انتظاری می‌کشم —
که کسی برگردد
یا شجاعت
که تنها بروم.

شب سنگین فرود می‌آید
و چراغ‌های قطار
وعده‌هایی هستند که هرگز
مال من نبودند.

اینجا، میان نور و ریل‌ها،
من فقط سایه‌ای‌ام
از آن‌که ماند —
در حالی که همه چیز
و همه
در حال ناپدید شدن هستند., 💔
دیدگاه ها (۳)

کجا می‌روند احساس‌ها وقتی دیگر حس‌شان نمی‌کنیم آن‌ها نمی‌م...

💔❤️

چپتر ۱۰ _ سقوط سایهسال ها از روزی که باربارا دوباره به دنیا ...

چپتر ۹ _ آرکانیوم و جنونماه ها گذشت...و سکوت خانه کوچک لیندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط