برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟗
با صدای جونگکوک به خودم امدم و نگاهش کردم .. گفت...
جونگکوک: هی با تو ام نمیشنوی چی میگم..دوبار صدات زدم...زود باش حرکت کن باید بریم...
با لکنت گفتم...
ا.ت: و..ولی...آ..آخه...این..شرط...
جونگکوک: هر شرطی که من میگم رو قبول میکنی .. اما و اگر هم نداریم...فهمیدی؟
یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم...
ا.ت: عمرا من اینکارو نمیکنم...یه شرط دیگه رو بگو...
عصبی شد و با داد گفت..
جونگکوک: تو مثل اینکه منو نمیشناسی..نه؟...کسی جرعت نداره رو حرف من حرفی بزنه...حالاهم حرکت میکنی یا به زور میبرمت...
تا میخواستم مقاومت کنم و حرفی بزنم تهیونگ که تا الان ساکت بود و حرفی نمیزد سریع جلو امد و گفت...
تهیونگ: جونگکوک راست میگه...تو اون رو خوب نمیشناسی و نمیدونی که چه کارهایی ازش برمیاد...الان هم بریم بالا و وسایلت رو جمع کن...
شوکه شدم تهیونگ داشت چی میگفت یعنی به همین سادگی قبول کرد و حتی یه مقاومت کوچیک هم نکرد...شاید واقعا دلش میخواسته که زود تر از خونهاش برم و این یه فرصتی برای اون بوده....
جونگکوک: نیازی به جمع کردن وسایل نیست...
تهیونگ: شاید ا.ت یه چیز هایی رو نیاز داشته باشه...
جونگکوک: خیلی خب..فقط سریع تر...
تهیونگ: چشم...ا.ت برو وسایلت رو جمع کن...
خیلی ناراحت شدم و با بغض گفتم...
ا.ت:ا..اما...ته..تهیونگ..
سریع به سمتم برگشت و به طوری که کسی نبینه
چشمکی زد و گفت....
تهیونگ: ا.ت چاره ای نداریم...بیا برو وسایلت رو جمع کن و بعد با اشاره ای که بهم کرد خوشحال شدم فهمیدم که یه نقشه ای تو سرشه...
الکی خودمو زدم به ناراحتی و سرم رو پایین انداختم و گفتم...
ا.ت: باشه...
و با تهیونگ از جئون و افرادش دور شدیم و به سمت اتاقم حرکت کردیم....وقتی به راهرو رسیدیم...یهو دستم رو گرفت و کشید و به سمت اون در مخفی که قبلا ازش فرار کردم رفتیم....
درو باز کرد و گفت...
تهیونگ: زود باش برو ا.ت...جئون آدم خطرناکیه...من سرگرمشون میکنم تو این فرصت تو هم سریع از اینجا دور شو.....
سرم رو تکون دادم...فرصت خداحافظی باهاش رو نداشتم و سریع از اونجا دور شدم و پا به فرار گذاشتم..هنوز از خیابونی که نزدیک خونه تهیونگ بود عبور نکرده بودم که یک عالمه ماشین به سمتم اومدن و محاصره ام کردن
..چی؟..چطوری انقدر زود فهمیدن که فرار کردم؟
جونگکوک از یه ماشین پیاده شد و گفت..
جونگکوک: فکر کردی نفهمیدم که داشتید تو و اون کیم عوضی گولم میزدید..
و بعد به بادیگارش اشاره کرد
عقب رفتم و گفتم..
ا.ت: ل..لطفا. کاری باهام نداشته باش..
اون بادیگارد به سمتم امد سریع میخواستم تا بهش حمله ور شم دستام رو گرفتن و هر چی که تقلا کردم نتونستم ازشون جدا شم یهو از پشت سرم یه نفر دیگه دستمالی رو جلوی بینیام گرفت و بعد دیگه چیزی نفهمیدم....
شرایط:
۹۰ کامنت
۱۴۵ لایک
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟗
با صدای جونگکوک به خودم امدم و نگاهش کردم .. گفت...
جونگکوک: هی با تو ام نمیشنوی چی میگم..دوبار صدات زدم...زود باش حرکت کن باید بریم...
با لکنت گفتم...
ا.ت: و..ولی...آ..آخه...این..شرط...
جونگکوک: هر شرطی که من میگم رو قبول میکنی .. اما و اگر هم نداریم...فهمیدی؟
یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم...
ا.ت: عمرا من اینکارو نمیکنم...یه شرط دیگه رو بگو...
عصبی شد و با داد گفت..
جونگکوک: تو مثل اینکه منو نمیشناسی..نه؟...کسی جرعت نداره رو حرف من حرفی بزنه...حالاهم حرکت میکنی یا به زور میبرمت...
تا میخواستم مقاومت کنم و حرفی بزنم تهیونگ که تا الان ساکت بود و حرفی نمیزد سریع جلو امد و گفت...
تهیونگ: جونگکوک راست میگه...تو اون رو خوب نمیشناسی و نمیدونی که چه کارهایی ازش برمیاد...الان هم بریم بالا و وسایلت رو جمع کن...
شوکه شدم تهیونگ داشت چی میگفت یعنی به همین سادگی قبول کرد و حتی یه مقاومت کوچیک هم نکرد...شاید واقعا دلش میخواسته که زود تر از خونهاش برم و این یه فرصتی برای اون بوده....
جونگکوک: نیازی به جمع کردن وسایل نیست...
تهیونگ: شاید ا.ت یه چیز هایی رو نیاز داشته باشه...
جونگکوک: خیلی خب..فقط سریع تر...
تهیونگ: چشم...ا.ت برو وسایلت رو جمع کن...
خیلی ناراحت شدم و با بغض گفتم...
ا.ت:ا..اما...ته..تهیونگ..
سریع به سمتم برگشت و به طوری که کسی نبینه
چشمکی زد و گفت....
تهیونگ: ا.ت چاره ای نداریم...بیا برو وسایلت رو جمع کن و بعد با اشاره ای که بهم کرد خوشحال شدم فهمیدم که یه نقشه ای تو سرشه...
الکی خودمو زدم به ناراحتی و سرم رو پایین انداختم و گفتم...
ا.ت: باشه...
و با تهیونگ از جئون و افرادش دور شدیم و به سمت اتاقم حرکت کردیم....وقتی به راهرو رسیدیم...یهو دستم رو گرفت و کشید و به سمت اون در مخفی که قبلا ازش فرار کردم رفتیم....
درو باز کرد و گفت...
تهیونگ: زود باش برو ا.ت...جئون آدم خطرناکیه...من سرگرمشون میکنم تو این فرصت تو هم سریع از اینجا دور شو.....
سرم رو تکون دادم...فرصت خداحافظی باهاش رو نداشتم و سریع از اونجا دور شدم و پا به فرار گذاشتم..هنوز از خیابونی که نزدیک خونه تهیونگ بود عبور نکرده بودم که یک عالمه ماشین به سمتم اومدن و محاصره ام کردن
..چی؟..چطوری انقدر زود فهمیدن که فرار کردم؟
جونگکوک از یه ماشین پیاده شد و گفت..
جونگکوک: فکر کردی نفهمیدم که داشتید تو و اون کیم عوضی گولم میزدید..
و بعد به بادیگارش اشاره کرد
عقب رفتم و گفتم..
ا.ت: ل..لطفا. کاری باهام نداشته باش..
اون بادیگارد به سمتم امد سریع میخواستم تا بهش حمله ور شم دستام رو گرفتن و هر چی که تقلا کردم نتونستم ازشون جدا شم یهو از پشت سرم یه نفر دیگه دستمالی رو جلوی بینیام گرفت و بعد دیگه چیزی نفهمیدم....
شرایط:
۹۰ کامنت
۱۴۵ لایک
- ۴۹.۴k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط