برده

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟏


اون دخترا هینی کشیدن و گفتن امکان نداره...
عصبی شدم تا میخواستم حرف بزنم و جوابشون رو بدم
جونگکوک با داد گفت....
جونگکوک:سرتون تو کار خودتون باشه...به شماها هیچ ربطی نداره که من چیکار می‌کنم....
خوب دهنشون رو بست... اون دختره هم هیچی نگفت و با ناراحتی رفت....
جونگکوک به من و بادیگارد کنارم نگاهی انداخت و گفت...
جونگکوک: بیایید بریم...
دنبالش رفتیم و بعد از یک عالمه پله بالا رفتن به یه در مشکی بزرگ رسیدیم در رو باز کرد و وارد اتاق شد...بادیگارده وقتی دید حرکتی نمیکنم کمی شونه‌ام رو به جلو هل داد و فهمیدم که باید ما هم بریم داخل...
اتاق کار بزرگی داشت و تم همه وسایل هاش مشکی بود...
کتش رو دراورد و انداخت رو مبل و پشت میز کارش نشست و رو به بادیگاردش کرد وگفت...
جونگکوک: خب...جنس هایی که دیروز فرستادن..همشون درست بودن؟
×بله قربان همه رو دقیق چک کردیم درست بودن...
سرشو تکون داد و گفت
جونگکوک:خوبه...میتونی بری اما قبلش اجوما رو صدا کن که بیاد اتاقم...
×چشم با اجازه...و تعظیمی کرد و رفت...

جونگکوک سرشو با دستاش گرفت و چشماشو بست و نفسی از روی خستگی کشید...بعد از یه دقیقه سرشو بلند کرد و به من نگام کرد و گفت...
جونگکوک: چند سالته؟
ا.ت: ب..بیست..س..سالمه...
جونگکوک:چرا اینجوری حرف میزنی لکنت داری؟
ا.ت: ن..نه..
دست و پامو گم کرده بودم پوزخندی بهم زد تا میخواست چیزی بگه یهو در زدن...
اجوما: ارباب منم...
جونگکوک: بیا داخل...
در باز شد و خانم مسنی تعظیم کرد و گفت...
اجوما: با من کاری داشتین...
سرشو تکون داد و گفت..
جونگکوک: اره این دختره رو ببر به زیر زمین و بهش یه اتاق بده و قوانین اینجا رو براش بگو...از فردا کارش رو شروع میکنه...فعلا یه خدمتکار عادیه...
احوما: چشم ‌...
و بعد به من نگاه کرد و گفت..
اجوما: بیا بریم دخترم
با اجوما از اتاق کار جونگکوک بیرون رفتیم و من به دنبالش رفتم...
از سالن اصلی خیلی دور شدیم و به یک زیر زمین رسیدیم...چند تا اتاق داشت منو به آخرین اتاق برد و درش رو باز کرد و گفت...
اجوما: برو داخل
به داخل اتاق رفتم میشد گفت اصلا اتاق نبود شبیه یه زندان بود همه جاش خاکی و کثیف بود
اجوما قوانین مسخره اینجا رو بهم گفت که پرسيدم...
ا.ت:ببخشید من دقیقا باید اینجا چه کاری رو انجام بدم؟
اجوما: فعلا که اینجا خدمتکاری....
چی یعنی که فعلا یه خدمتکارم؟...مگه بعدش قراره چی بشه
داشت از اتاق میرفت بیرون که گفتم...
ا.ت: دستای منو باز نمیکنید؟
اجوما: بهم گفتن که بوکس بلدی...اگه دستات رو باز کنم فرار میکنی...
و بعد از اتاق بیرون رفت و درو قفل ‌کرد...
به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم و با همون دستای بسته سعی کردم پتو رو خودم بکشم...زانو هام هنوز درد میکرد...
دیدگاه ها (۶)

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟐سعی کردم دستام رو باز کنم اما هیچ فایده ا...

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟑[ویو ا.ت]داشتن راجب من حرف میزدن؟ اما درب...

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟎(ویو ا.ت)با حس تکون خوردن و صدای های متعد...

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟗با صدای جونگکوک به خودم امدم و نگاهش کردم...

پارت ۲ فیک مرز خون و عشق

پارت 10 بادیگارد رفت بیرون و جعبه رو باز کردم دیدم یه لباس خ...

پارت ۵ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط