برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟕
جونگکوک : میدونی چیه ا.ت ....من هرگز هیچ دوست یا خواهر برادر کوچک تری نداشتم که ازش مراقبت کنم و همیشه ناراحت بودم ...اما از اون موقعی که تورو دیدم...خیلی خوشحالم... که یه دوست خوبی مثل تو دارم...و همیشه مثل خواهر کوچکترم ازت محافظت میکنم
ذوق کرد و با لحن بچگونه اش گفت...
ا.ت: قول میدی
جونگکوک: اره...بهت قول میدم
_______________________________
جونگکوک:ازت متنفرم....
ا.ت: جونگکوک....
جونگکوک:گمشو..دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت
_______________________________
با هین بلندی که کشید از خواب پرید و ضربان قلبش بالا رفت...از خوابی که دید هنوز توی شُک بود و سریع بلند شد و نشست...
تهیونگ با شتاب سمتش رفت و گفت:
تهیونگ: ا.ت..ا.ت...حالت خوبه...جاییت درد نمیکنه؟
(ویو ا.ت)
از خوابی که دیده بودم حالم خیلی بد شد و عرق زیادی کردم...گذشته ای که باید فراموشش میکردم دوباره تو خواب برام مرور شده بود....
دستم رو روی سرم گذاشتم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم...
ا.ت:س..سرم...سرم خیلی درد میکنه...
تهیونگ دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت...
تهیونگ: ا.ت داری تو تب میسوزی
خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و بایه حولهی خیس برگشت....
تهیونگ: دراز بکش...
منم بدون هیچ حرفی دارز کشیدم و حوله رو روی پیشونیم گذاشت... به پنجره اتاقم نگاه کردم صبح شده بود....کنار تختم نشست و گفت..
تهیونگ:با اون مشت محکمی که جئون بهت زد و خیلی شدید خوردی زمین طبیعیه که سرت درد بگیره...
مکثی کرد و بعد ادامه داد...
تهیونگ: یهو چیشد...چرا گاردت رو اوردی پایین...
به هیچکدوم از حرفهاش اهمیت ندادم و فکرم رفت سمت جئون و گفتم...
ا.ت: اون....رفت؟
تهیونگ: کی..جونگکوک رو میگی؟
ا.ت: آ..آره...
تهیونگ: خیلی وقته که رفته اما قراره برگرده و شرطش رو بگه...بهتره که کمی استراحت کنی...تا حالا تو هیچ مسابقه ای انقدر داغون نشده بودی...
سرم رو تکون دادم و چشمامو بستم....
یعنی واقعا خودشه...همون جئون جونگکوکی که میشناسم....نه..نه این غیر ممکنه...
جونگکوک تو آمریکاست...اینجا چیکار میکنه...ولی اگه برگشته باشه چی؟
یعنی مثل آخرین سری خشمگین و عصبانیه...
تو این چند باری که دیدمش اخلاقش خیلی با اون زمانی که بچه بودیم فرق کرده... اون قبلا مثل مادرش خیلی مهربون بود اما حالا اخلاق اون شبیه آقای جئون یعنی پدرش شده بود....
یعنی منو شناخته؟...فکر نکنم که از روی قیافه منو شناخته باشه چون که سال های خیلی زیادی گذشته...
با فکر های زیادی که همش درباره جونگکوک بود چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
شرمنده که فقط یک پارت تونستم بزارم، فردا امتحان دارم و اصلا وقت نشد که بیشتر بنویسم،عذر میخوام🙏❤️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟕
جونگکوک : میدونی چیه ا.ت ....من هرگز هیچ دوست یا خواهر برادر کوچک تری نداشتم که ازش مراقبت کنم و همیشه ناراحت بودم ...اما از اون موقعی که تورو دیدم...خیلی خوشحالم... که یه دوست خوبی مثل تو دارم...و همیشه مثل خواهر کوچکترم ازت محافظت میکنم
ذوق کرد و با لحن بچگونه اش گفت...
ا.ت: قول میدی
جونگکوک: اره...بهت قول میدم
_______________________________
جونگکوک:ازت متنفرم....
ا.ت: جونگکوک....
جونگکوک:گمشو..دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت
_______________________________
با هین بلندی که کشید از خواب پرید و ضربان قلبش بالا رفت...از خوابی که دید هنوز توی شُک بود و سریع بلند شد و نشست...
تهیونگ با شتاب سمتش رفت و گفت:
تهیونگ: ا.ت..ا.ت...حالت خوبه...جاییت درد نمیکنه؟
(ویو ا.ت)
از خوابی که دیده بودم حالم خیلی بد شد و عرق زیادی کردم...گذشته ای که باید فراموشش میکردم دوباره تو خواب برام مرور شده بود....
دستم رو روی سرم گذاشتم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم...
ا.ت:س..سرم...سرم خیلی درد میکنه...
تهیونگ دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت...
تهیونگ: ا.ت داری تو تب میسوزی
خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و بایه حولهی خیس برگشت....
تهیونگ: دراز بکش...
منم بدون هیچ حرفی دارز کشیدم و حوله رو روی پیشونیم گذاشت... به پنجره اتاقم نگاه کردم صبح شده بود....کنار تختم نشست و گفت..
تهیونگ:با اون مشت محکمی که جئون بهت زد و خیلی شدید خوردی زمین طبیعیه که سرت درد بگیره...
مکثی کرد و بعد ادامه داد...
تهیونگ: یهو چیشد...چرا گاردت رو اوردی پایین...
به هیچکدوم از حرفهاش اهمیت ندادم و فکرم رفت سمت جئون و گفتم...
ا.ت: اون....رفت؟
تهیونگ: کی..جونگکوک رو میگی؟
ا.ت: آ..آره...
تهیونگ: خیلی وقته که رفته اما قراره برگرده و شرطش رو بگه...بهتره که کمی استراحت کنی...تا حالا تو هیچ مسابقه ای انقدر داغون نشده بودی...
سرم رو تکون دادم و چشمامو بستم....
یعنی واقعا خودشه...همون جئون جونگکوکی که میشناسم....نه..نه این غیر ممکنه...
جونگکوک تو آمریکاست...اینجا چیکار میکنه...ولی اگه برگشته باشه چی؟
یعنی مثل آخرین سری خشمگین و عصبانیه...
تو این چند باری که دیدمش اخلاقش خیلی با اون زمانی که بچه بودیم فرق کرده... اون قبلا مثل مادرش خیلی مهربون بود اما حالا اخلاق اون شبیه آقای جئون یعنی پدرش شده بود....
یعنی منو شناخته؟...فکر نکنم که از روی قیافه منو شناخته باشه چون که سال های خیلی زیادی گذشته...
با فکر های زیادی که همش درباره جونگکوک بود چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
شرمنده که فقط یک پارت تونستم بزارم، فردا امتحان دارم و اصلا وقت نشد که بیشتر بنویسم،عذر میخوام🙏❤️
- ۴۲.۹k
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط