چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁹
درو محکم باز کرد.
کیفشو روی صندلی پرت کرد و محکم خم شد و جیسو رو بغل کرد.
فقط رایحه نیلوفر آبی خواهرش بود که حالشو خوب میکرد.
به قدری محکم بغلش کرده بود و بو میکشیدش که انگار میترسید از دستش بده.
چی میگفت؟بهش چی میگفت اگه جیسو مارک گردنشو میدید؟چطوری بهش میگفت یه همچین کاری رو قبول کرده؟
بوسه ایی روی پیشونیش کاشت.خواهرک قشنگش این روزا انقدر درد میکشید که مجبور بودن مدام بهش خواب آور بزنن.
بغض لعنتیشو قورت داد و به صورت قرص ماهش نگاه کرد.فقط دوهفته دیگه قلبشو پیوند میزدن و راحت میشد.
خب بس بود چون واقعا گرسنگی امونشو بریده بوود.
کیفشو برداشت و به سمت خونه رفت.
وقتی رسید که دیگه شب شده بود.چقد زودد!
توی یخچالش چیزای زیادی داشت،اما خب فقط زنده باد نودل!
بسته هارو از کابینت بیرون اورد و مشغول درست کردنش شد.
دنیا دورسرش میچرخید و احساس میکرد هر لحظه میخواد بالا بیاره.
اروم روی صندلی نشست و مشغول ماساژ دادن شکمش شد.
...
انقد خورده بود که احساس میکرد الان از زور پر بودن شکمش بالا بیاره!
دستاشو توی موهاش برد و مشغول ماساژ سرش شد..چقد این مدت فکرش درگیر بود.
با حس زمزمه ای توی سرش سیخ نشست..اینن چی بودد؟
حس کرد یکی توی سرش زمزمه<جیمین>رو گفت!
یه دفعه در با صدای بلندی زده شد.
وااا؟مگه آیفون نبود؟
اروم بلند شد.شاید صاحبخونه باز اومده بود.
درو باز کرد اما کسی نبود!یعنیی چیی؟
نگاهی به سمت راست و چپ انداخت اما کسی ندید.
با دیدن سایه ای پایین باغچه از در اومد بیرون تا بهتر ببینه اما یکدفعه ایی دستی از پشت لباسشو محکم کشید و به داخل خونه پرت کرد!! هیننن بلندییی کشید.
یا الهه ماههه این کی بودددد؟
چشماش با دیدن مرد تماما سیاه پوشی که محکم
بغلش کرده بود از حدقه دراومد!!
یااا تمامم الهه های زمیننن!چه اتفاقی داره میفتههههه؟
خشکش زده بود.قلبش از وحشت و ترس انقد محکم میکوبید که هر لحظه امکان داشت از بدنش بیرون بزنه.
نمیدونست چیکار کنه.
محض رضای خداااا،الان توی بغل یه آدم غریبه چیکاررررر میکرددددد؟
تند تند پلک میزد اما مرد روبه روش تنها چشم هایی ازش معلوم بود..
یه جفت چشم مشکی!
آب دهنشو قورت داد و یهویی با تمام توانش محکم مرد و هل داد اما خب..
از یه امگا چه انتظاری دارید؟؟
اون غریبه نه تنها ولش نکرد،بلکه دستاشو دور کمر باریک پسر محکم تر کرد.
ترسیده بود.در حد مرگگگگگگگگ!
زمزمه لرزونش،به گوش غریبه رسید:ت..تو کی..هستی؟و..ولم..کن.
غربیه جیمین و بیشتر به خودش فشرد.
انگار که میخواست توی بغلش حلش کنه!
سرشو نزدیک گوشش برد،نفس های گرمش به گردنش میخورد و مورمورش میشد.
لب زد:من کیم..؟شاید من کسی ام که قصد مرگتو داره..!
این زمزمه،به حدی آروم بود که پسرک نتونه تن صداشو تشخیص بده.اما خب جوری بود که بتونه بشنوه.
اما اینا اصلا مهم نبود،وقتی جیمین سردی و تیزی چیزی رو روی شکمش حس کرد،نفس برید..!
دنیا دور سرش میچرخید،چه فاکی داشت اتفاق میفتادد؟
اصلااا چرا جیغ نمیزددد؟
دهنشو باز کرد تا با تمام توانش کمک بخواد اما غریبه،جلوی دهنشو گرفت.
جیمین با وحشت وول خورد.نبایددد میمردد!
اما اون تیزی سرد،کمی به شکمش فشرده شد و نفسشو بند آورد..
لعنت بهششش،کاش از عمارت نمیومدد بیروننن!
همون لحظه که فکر میکرد تمومه،غریبه ماسکش و کلاهشو درآورد..
(هاهاهاهاهاهاها😂اگه گفتید کیه؟؟)
و اون چه کسی میتونست باشه جز جونگکوک؟..
خب بسه تونه دیگه😂
برید برید توی خماری بمونید😂🥲
شرط نداریمم.
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁹
درو محکم باز کرد.
کیفشو روی صندلی پرت کرد و محکم خم شد و جیسو رو بغل کرد.
فقط رایحه نیلوفر آبی خواهرش بود که حالشو خوب میکرد.
به قدری محکم بغلش کرده بود و بو میکشیدش که انگار میترسید از دستش بده.
چی میگفت؟بهش چی میگفت اگه جیسو مارک گردنشو میدید؟چطوری بهش میگفت یه همچین کاری رو قبول کرده؟
بوسه ایی روی پیشونیش کاشت.خواهرک قشنگش این روزا انقدر درد میکشید که مجبور بودن مدام بهش خواب آور بزنن.
بغض لعنتیشو قورت داد و به صورت قرص ماهش نگاه کرد.فقط دوهفته دیگه قلبشو پیوند میزدن و راحت میشد.
خب بس بود چون واقعا گرسنگی امونشو بریده بوود.
کیفشو برداشت و به سمت خونه رفت.
وقتی رسید که دیگه شب شده بود.چقد زودد!
توی یخچالش چیزای زیادی داشت،اما خب فقط زنده باد نودل!
بسته هارو از کابینت بیرون اورد و مشغول درست کردنش شد.
دنیا دورسرش میچرخید و احساس میکرد هر لحظه میخواد بالا بیاره.
اروم روی صندلی نشست و مشغول ماساژ دادن شکمش شد.
...
انقد خورده بود که احساس میکرد الان از زور پر بودن شکمش بالا بیاره!
دستاشو توی موهاش برد و مشغول ماساژ سرش شد..چقد این مدت فکرش درگیر بود.
با حس زمزمه ای توی سرش سیخ نشست..اینن چی بودد؟
حس کرد یکی توی سرش زمزمه<جیمین>رو گفت!
یه دفعه در با صدای بلندی زده شد.
وااا؟مگه آیفون نبود؟
اروم بلند شد.شاید صاحبخونه باز اومده بود.
درو باز کرد اما کسی نبود!یعنیی چیی؟
نگاهی به سمت راست و چپ انداخت اما کسی ندید.
با دیدن سایه ای پایین باغچه از در اومد بیرون تا بهتر ببینه اما یکدفعه ایی دستی از پشت لباسشو محکم کشید و به داخل خونه پرت کرد!! هیننن بلندییی کشید.
یا الهه ماههه این کی بودددد؟
چشماش با دیدن مرد تماما سیاه پوشی که محکم
بغلش کرده بود از حدقه دراومد!!
یااا تمامم الهه های زمیننن!چه اتفاقی داره میفتههههه؟
خشکش زده بود.قلبش از وحشت و ترس انقد محکم میکوبید که هر لحظه امکان داشت از بدنش بیرون بزنه.
نمیدونست چیکار کنه.
محض رضای خداااا،الان توی بغل یه آدم غریبه چیکاررررر میکرددددد؟
تند تند پلک میزد اما مرد روبه روش تنها چشم هایی ازش معلوم بود..
یه جفت چشم مشکی!
آب دهنشو قورت داد و یهویی با تمام توانش محکم مرد و هل داد اما خب..
از یه امگا چه انتظاری دارید؟؟
اون غریبه نه تنها ولش نکرد،بلکه دستاشو دور کمر باریک پسر محکم تر کرد.
ترسیده بود.در حد مرگگگگگگگگ!
زمزمه لرزونش،به گوش غریبه رسید:ت..تو کی..هستی؟و..ولم..کن.
غربیه جیمین و بیشتر به خودش فشرد.
انگار که میخواست توی بغلش حلش کنه!
سرشو نزدیک گوشش برد،نفس های گرمش به گردنش میخورد و مورمورش میشد.
لب زد:من کیم..؟شاید من کسی ام که قصد مرگتو داره..!
این زمزمه،به حدی آروم بود که پسرک نتونه تن صداشو تشخیص بده.اما خب جوری بود که بتونه بشنوه.
اما اینا اصلا مهم نبود،وقتی جیمین سردی و تیزی چیزی رو روی شکمش حس کرد،نفس برید..!
دنیا دور سرش میچرخید،چه فاکی داشت اتفاق میفتادد؟
اصلااا چرا جیغ نمیزددد؟
دهنشو باز کرد تا با تمام توانش کمک بخواد اما غریبه،جلوی دهنشو گرفت.
جیمین با وحشت وول خورد.نبایددد میمردد!
اما اون تیزی سرد،کمی به شکمش فشرده شد و نفسشو بند آورد..
لعنت بهششش،کاش از عمارت نمیومدد بیروننن!
همون لحظه که فکر میکرد تمومه،غریبه ماسکش و کلاهشو درآورد..
(هاهاهاهاهاهاها😂اگه گفتید کیه؟؟)
و اون چه کسی میتونست باشه جز جونگکوک؟..
خب بسه تونه دیگه😂
برید برید توی خماری بمونید😂🥲
شرط نداریمم.
۵.۲k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.