رمان دختری به نام مهرانا..🎀 پارت هفتم🎐🎐
🙃پارت هفتم🙃
🎀رمان دختری به نام مهرانا...🎀
مهرانا:انگار جشن تمومی نداشت و همینطور گریه های من...
صدای همون پیر مرده(دیوید)اومد که داره به یکی میگه:
من امروز بهترین کادو رو براش آوردم.😏🙄
و بعد صدای زنی اومد که گفت:
کلا در اشتباهی..!!😛
فکر میکنم زنش بود.یکهو آهنگ قطع شد و یکی اعلام کرد که موقع دادن کادو هاست.🎁
صدای مرد و زن دیگه ای به گوشم خورد که دارن به یک شخصی میگن...:
تولدت مبارک.امیدواریم که همیشه سالم باشی.ما برای شما یک دست کت و شلوار خریدیم....
مهرانا:از صدا هاشون معلوم بود که دارن زورکی کادو میدن!!اما از طرفی اون فرد که از صداش مشخص بود مَرده؛زیاد چیزی نمیگفت.
نوبت اون خانمه که حدس میزدم زن دیوید باشه اومد و گفت:
من امسال برات ساعت هوشمند خریدم پسرم....⌚⌚
دیوید:خب..کادوت رو دادی؟🙄برو اون سمت نوبت منه....😁
خب پسرم امسال یک کادوی خاص برات گرفتم....
مهرانا:😨😨😨😨
بعد حس کرد که داره جعبه تکون میخوره....😵😵
میدونست یک بلایی سرش میاد...
دیوید:بیا پسرم کادوت رو بگیر...🎁
{#نویسنده:اسم این پسر لوکس(Loox) هست و در اینجا مهرانا چهار ساله هست... و اینکه لوکس از بچه گی لبخند نزده...و یک حقیقت که لوکس در آینده میفهمم اینه که مال این خوانواده نیست ....اسمش رو زودتر گفتم ولی به کسی نگید😉😉}
لوکس جعبه رو گرفت و متوجه شد که زیر جعبه خیسه..💧💧
روبه دیوید کرد و گفت:
-باز برام یک دختر بچهی دیگه آوردی که ندیمم بشه؟مگه نمیدونی من همشون رو میکشم؟😐😑😑
مهرانا داخل جعبه وحشت کرده بود و گریه هاش بیشتر شد😭😭😭
دیوید:حالا تو بازش کن اگه خوشت نیومد هر کار دلت خواست بکن..
لوکس:😐
لوکس رمان جعبه رو کشید و جعبه باز شد...برای چند لحظه لوکس و مهرانا به هم خیره شده بودن..مهرانا در حالی که چشم هاش پف کرده بود چیزی نمیگفت...یکهو لوکس ببند خندید و گفت:
واااااییییی...تو چقدر نازی!اسمت چیه خانم کوچولو؟؟؟؟😍😍😍
مهرانا:وحشت کرده بودم و نمیدونستم الان قراره چیکارم بکنه؛برای همین خودم رو از روی پای اون پسر پرت کردم به پایین و به طرف در دویدم ولی خوردم زمین...ولی زود پاشدم و در رفتم🏃🏼♀️
لوکس:الان چی شد؟🤔
این داستان ادامه دارد...🎈🎈🎈🎈
🎀رمان دختری به نام مهرانا...🎀
مهرانا:انگار جشن تمومی نداشت و همینطور گریه های من...
صدای همون پیر مرده(دیوید)اومد که داره به یکی میگه:
من امروز بهترین کادو رو براش آوردم.😏🙄
و بعد صدای زنی اومد که گفت:
کلا در اشتباهی..!!😛
فکر میکنم زنش بود.یکهو آهنگ قطع شد و یکی اعلام کرد که موقع دادن کادو هاست.🎁
صدای مرد و زن دیگه ای به گوشم خورد که دارن به یک شخصی میگن...:
تولدت مبارک.امیدواریم که همیشه سالم باشی.ما برای شما یک دست کت و شلوار خریدیم....
مهرانا:از صدا هاشون معلوم بود که دارن زورکی کادو میدن!!اما از طرفی اون فرد که از صداش مشخص بود مَرده؛زیاد چیزی نمیگفت.
نوبت اون خانمه که حدس میزدم زن دیوید باشه اومد و گفت:
من امسال برات ساعت هوشمند خریدم پسرم....⌚⌚
دیوید:خب..کادوت رو دادی؟🙄برو اون سمت نوبت منه....😁
خب پسرم امسال یک کادوی خاص برات گرفتم....
مهرانا:😨😨😨😨
بعد حس کرد که داره جعبه تکون میخوره....😵😵
میدونست یک بلایی سرش میاد...
دیوید:بیا پسرم کادوت رو بگیر...🎁
{#نویسنده:اسم این پسر لوکس(Loox) هست و در اینجا مهرانا چهار ساله هست... و اینکه لوکس از بچه گی لبخند نزده...و یک حقیقت که لوکس در آینده میفهمم اینه که مال این خوانواده نیست ....اسمش رو زودتر گفتم ولی به کسی نگید😉😉}
لوکس جعبه رو گرفت و متوجه شد که زیر جعبه خیسه..💧💧
روبه دیوید کرد و گفت:
-باز برام یک دختر بچهی دیگه آوردی که ندیمم بشه؟مگه نمیدونی من همشون رو میکشم؟😐😑😑
مهرانا داخل جعبه وحشت کرده بود و گریه هاش بیشتر شد😭😭😭
دیوید:حالا تو بازش کن اگه خوشت نیومد هر کار دلت خواست بکن..
لوکس:😐
لوکس رمان جعبه رو کشید و جعبه باز شد...برای چند لحظه لوکس و مهرانا به هم خیره شده بودن..مهرانا در حالی که چشم هاش پف کرده بود چیزی نمیگفت...یکهو لوکس ببند خندید و گفت:
واااااییییی...تو چقدر نازی!اسمت چیه خانم کوچولو؟؟؟؟😍😍😍
مهرانا:وحشت کرده بودم و نمیدونستم الان قراره چیکارم بکنه؛برای همین خودم رو از روی پای اون پسر پرت کردم به پایین و به طرف در دویدم ولی خوردم زمین...ولی زود پاشدم و در رفتم🏃🏼♀️
لوکس:الان چی شد؟🤔
این داستان ادامه دارد...🎈🎈🎈🎈
۱.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.