چرا حرف منو باور نمیکنی
#فیک جیمین
۱۵.
فلش شب جیمین
وقتی داشتم با یونا دعوا میکردم و یک صدا جلومون بود اون جانی بود ای خدا و من هم بی محلی کردم و رفتم حوصلش نداشتم چند بار صدام زد ولی من جوابی بهش ندادم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به فکر ات بودم که تصویر بغلم امد و حرف هامون امد.
خیلی برام سوال شود که چرا .
اون خیلی سرد بود و لجباز هم نیست مهربون هم هست ولی چرا با من مهربون بود من چه صبح اذیتش کردم و باید از من تاوان بگیره .
با این حرف ها خوابم گرفت و ساعت ۷ بلند شودم رفتم حموم ۱۰ بعدش لباس فرم مدرسه پوشیدم رفتم پایین که جانی رو دیدم و یونا هنوز خوابم بود رفتم روی مبل نشستم و جانی رو میز چیدند و منو صدا زد به
اجوما گفت بره یونا رو بیدار کنه رفت و جانی با جیمین حرف میزد
جانی : امروز میری مدرسه
جیمین: .........
جانی : نمیخوای حرف بزنی
جیمین:.......
جانی : باشه تو نمیخوای جوابم بدی
جیمین: ...
جانی : باشه راستی بابا بهت زنگ نزد
جیمین: اووووفففف دیگه کافی تو هم ( عصبی)
جانی : یعنی تو نمیخوای با پدرمون حرف بزنی
جیمین: نهههه دیگه ولم کن من از دست اون احمق آزاد شودم بعد تو آمدی دیگه ولم کنین(داد و عصبی )
و کت فرم مدرسه برد و در خونه باز کرد و محکم بست که خونه میلرزید
جانی : اوووووفففف این هنوز آدم بشو نیست خوب پدرمون برات سوپرایز داره که تو خوشحال میشی
یونا: چی شود
جانی : هیچی عزیزم تو هنوز لباس مدرسه نپوشیدی
یونا : الان میرم میپوشم میام غذا میخوریم
جانی : باشه ۵ دقیقه بهت وقت میدم
یونا: باشه
یونا هم آماده شود و صبحونه خورد و رفت مدرسه
.
.
.
۱۵.
فلش شب جیمین
وقتی داشتم با یونا دعوا میکردم و یک صدا جلومون بود اون جانی بود ای خدا و من هم بی محلی کردم و رفتم حوصلش نداشتم چند بار صدام زد ولی من جوابی بهش ندادم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به فکر ات بودم که تصویر بغلم امد و حرف هامون امد.
خیلی برام سوال شود که چرا .
اون خیلی سرد بود و لجباز هم نیست مهربون هم هست ولی چرا با من مهربون بود من چه صبح اذیتش کردم و باید از من تاوان بگیره .
با این حرف ها خوابم گرفت و ساعت ۷ بلند شودم رفتم حموم ۱۰ بعدش لباس فرم مدرسه پوشیدم رفتم پایین که جانی رو دیدم و یونا هنوز خوابم بود رفتم روی مبل نشستم و جانی رو میز چیدند و منو صدا زد به
اجوما گفت بره یونا رو بیدار کنه رفت و جانی با جیمین حرف میزد
جانی : امروز میری مدرسه
جیمین: .........
جانی : نمیخوای حرف بزنی
جیمین:.......
جانی : باشه تو نمیخوای جوابم بدی
جیمین: ...
جانی : باشه راستی بابا بهت زنگ نزد
جیمین: اووووفففف دیگه کافی تو هم ( عصبی)
جانی : یعنی تو نمیخوای با پدرمون حرف بزنی
جیمین: نهههه دیگه ولم کن من از دست اون احمق آزاد شودم بعد تو آمدی دیگه ولم کنین(داد و عصبی )
و کت فرم مدرسه برد و در خونه باز کرد و محکم بست که خونه میلرزید
جانی : اوووووفففف این هنوز آدم بشو نیست خوب پدرمون برات سوپرایز داره که تو خوشحال میشی
یونا: چی شود
جانی : هیچی عزیزم تو هنوز لباس مدرسه نپوشیدی
یونا : الان میرم میپوشم میام غذا میخوریم
جانی : باشه ۵ دقیقه بهت وقت میدم
یونا: باشه
یونا هم آماده شود و صبحونه خورد و رفت مدرسه
.
.
.
- ۲.۹k
- ۰۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط