Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁹²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
طولی نکشید از سروصدای پسرا آقا دونگ ووک و لی جون اومدن توی آشپزخونه.
زن ها هم اومدن و شلوغ کاری کردن و بین هر دو مردی که حالا نه با صدا، بلکه با نگاهشون برای هم خط و نشون میکشیدن فاصله انداختن و اقا دونگ ووک با سرزنش رو به هردو گفت:
بابای تهیونگ: خجالت آوره دو تا داداش اینجوری با هم دعوا کنن!چرا؟ کدومتون در حقِ اون یکی نامردی کرده که اینجوری طلبکارین؟!.
تهیونگ: بابا....
آقا دونگ ووک هشدار دهنده طعنه زد:
بابای تهیونگ: چوبِ خطتت زیاد شده مرد، یکم به خودت بیا.
منظورش رو نگرفتم چرا این حرف رو به تهیونگ زد؟اونکه عزیز این خانواده ست !
همه برگشتن توی هال، حتی جونگ کوک هم رفت.
منم به تنهایی خرده شیشه ها رو جمع کردم که همونی یهو توی آشپزخونه اومد و گفت:
همونی: شام و بکشیم....این پسره با بی عقلیاش همه چی و خراب کرد، بچه ها اینا میخوان برن، لااقل شام بخورن بعد برن... میخواستم باهاشون حرف بزنم که نشد.
منظورش از پسره ی بی عقل تهیونگ بود. همونی هم فهميده تهیونگی که همه حرف از خوب بودن و آقاییش میزنن داره تمام برنامه هاشون رو خراب میکنه.
میز رو با کمک نایون چیدیم.
.
.
همه دوره میز نشسته بودیم که یهو گوشی جونگ کوک زنگ خورد.
با ببخشید از کنار همونی بلند شد. اما وقتی چشمش به تهیونگ افتاد که داشت برای نایون که کنارش نشسته بود غذا میکشید پوزخندِ واضح و معناداری زد.
شوکِ صداش موقع جواب دادن به گوشی ش حواسم رو پرت کرد و نگاهم رو به طرف خودش کشید.
جونگ کوک: تو مطمئنی؟!.
نگاهش از اون مسیر ثابت شد روی من.
به آنی قلبم فرو ریخت که دوباره با شک و تردید تکرار کرد:
جونگ کوک: واقعا مطمئنی؟!.
عرق از پیشونیم پایین چکید.
لقمه توی دهنم رو به زور بلعیدم.
نکنه چیزی از رابطه منو تهیونگ فهمیده !!
چشمم به طرف جونگ کوک بود ولی با تک سرفه تهیونگ نگاهم رو به تهیونگ دوختم و سرش رو تکون داد " یعنی چته " ؟
ₚₐᵣₜ⁹²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
طولی نکشید از سروصدای پسرا آقا دونگ ووک و لی جون اومدن توی آشپزخونه.
زن ها هم اومدن و شلوغ کاری کردن و بین هر دو مردی که حالا نه با صدا، بلکه با نگاهشون برای هم خط و نشون میکشیدن فاصله انداختن و اقا دونگ ووک با سرزنش رو به هردو گفت:
بابای تهیونگ: خجالت آوره دو تا داداش اینجوری با هم دعوا کنن!چرا؟ کدومتون در حقِ اون یکی نامردی کرده که اینجوری طلبکارین؟!.
تهیونگ: بابا....
آقا دونگ ووک هشدار دهنده طعنه زد:
بابای تهیونگ: چوبِ خطتت زیاد شده مرد، یکم به خودت بیا.
منظورش رو نگرفتم چرا این حرف رو به تهیونگ زد؟اونکه عزیز این خانواده ست !
همه برگشتن توی هال، حتی جونگ کوک هم رفت.
منم به تنهایی خرده شیشه ها رو جمع کردم که همونی یهو توی آشپزخونه اومد و گفت:
همونی: شام و بکشیم....این پسره با بی عقلیاش همه چی و خراب کرد، بچه ها اینا میخوان برن، لااقل شام بخورن بعد برن... میخواستم باهاشون حرف بزنم که نشد.
منظورش از پسره ی بی عقل تهیونگ بود. همونی هم فهميده تهیونگی که همه حرف از خوب بودن و آقاییش میزنن داره تمام برنامه هاشون رو خراب میکنه.
میز رو با کمک نایون چیدیم.
.
.
همه دوره میز نشسته بودیم که یهو گوشی جونگ کوک زنگ خورد.
با ببخشید از کنار همونی بلند شد. اما وقتی چشمش به تهیونگ افتاد که داشت برای نایون که کنارش نشسته بود غذا میکشید پوزخندِ واضح و معناداری زد.
شوکِ صداش موقع جواب دادن به گوشی ش حواسم رو پرت کرد و نگاهم رو به طرف خودش کشید.
جونگ کوک: تو مطمئنی؟!.
نگاهش از اون مسیر ثابت شد روی من.
به آنی قلبم فرو ریخت که دوباره با شک و تردید تکرار کرد:
جونگ کوک: واقعا مطمئنی؟!.
عرق از پیشونیم پایین چکید.
لقمه توی دهنم رو به زور بلعیدم.
نکنه چیزی از رابطه منو تهیونگ فهمیده !!
چشمم به طرف جونگ کوک بود ولی با تک سرفه تهیونگ نگاهم رو به تهیونگ دوختم و سرش رو تکون داد " یعنی چته " ؟
۷.۴k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.