داستان کوتاه
#داستان_کوتاه
بخش اول (از دو بخش)
دو ماهی در نقلدان
از کتاب مجموعه داستانهای آبشوران
نوشتهی :
#علی_اشرف_درویشیان
بعد از ظهر پنجشنبه بود ؛ مثل همه ی پنجشنبه ها خاموش و دلگیر و کمی هم خوشی تعطیلی جمعه . اواخر پاییز بود . اتاق هنوز نم داشت . یک هفته پیش سیل آمده بود . بابام زیر کرسی خوابیده بود .
آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می باخت ؛ دلم می خواست آفتاب نرود . هیچ وقت نرود و مشق هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود : هر وقت بلند می شد ، بهانه می گرفت و کتکمان میزد . دلهره ی شنبه در دلم بود . آن همه مشق و جدول ضرب و معلم نامهربان و صدای ماست فروش دوره گرد در کوچه . چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد ؟ ولی بود . بچه گربه هایی بودند که شبها ، دزدکی توی جامان می بردیم . دست هامان را می لیسیدند و برایمان خُرخُر می کردند ؛ اما تا غافل می شدیم ، می رفتند و پای بابا را گاز می گرفتند و می لیسیدند و بابام پرتشان می کرد تو حیاط .
شعر کودک یتیم را زمزمه می کردم که کوزه اش شکسته بود . به یاد گنجشکم افتادم که چند روز پیش مرده بود . از مدرسه که آمدم مرد . شاید دست گیر داده بودم تا از مدرسه برگردم ، آن وقت بمیرد . من که آمدم کز بود . موچه کشیدم نیامد . رفتم نزدیک ، سرش را زمین گذاشت و مرد .
آفتاب می پرید .اگر توی آشورا می رفتم ، آفتاب را می دیدم که هنوز از روی دیوار نانوایی بالا نرفته بود . حوصله ی بیرون رفتن نداشتم . کرسی مرا به خودش چسبانده بود . بابام خر خر می کرد . گرسنه ام بود ؛ اما ننه من و اکبر را قسم داده بود که دست به نان نزنیم . ننه با التماس گفته بود :
« به پیر به پیغمبر ، پول ندارم دوباره نان بخرم . » بعد گفته بود :
« بگین به امام رضا نان نمی خوریم ! »
ما هم ایستاده بودیم کنار دیگ نان و با هم گفته بودیم :
« به امام رضا به جان ننه نان نمی خوریم . »
ننه رفته بود بازار کلوچه پز ها تا کلاش هایی را که چیده بود به صاحب کارش بدهد و با مزدش برای شب از وسط راه کله پاچه بخرد . اگر دکان صاحب کار ننه بسته می بود خیلی غمگین می شد . تا خانه گریه می کرد .
روزنامه ی روی در تکان می خورد . عکس سه تا بچه روی روزنامه بود که خرس بزرگی را بغل کرده بودند . خرس خیلی تپلی و قشنگ بود . دوباره به یاد شعر کودک یتیمی افتادم که عکسش توی کتابمان بود . دلم تنگ بود .
یک چیزی میان گلویم پایین وبالا رفت . از گلویم بالا آمد . آمد توی صورتم و از چشم هایم بیرون آمد و صورتم را گرم کرد . با پشت دستم صورتم را پاک کردم ، شوری اشک در تَرَک های پشت دستم دوید و کز کز کرد .
گوشه ی در باز شد . اکبر کله اش را تو اتاق کرد و بعد با نوک پا میان اتاق سُرید . سر گذاشت بیخ گوشم و پچ پچ کرد :
« دو تا ماهی کوچولو آمدن توی چشمه ی لب آشورا . می آی بریم بگیریمشان؟!»
از جا پریدم و گفتم :
« بریم ، بریم . یواش بابا بیدار نشه . »
تکان که خوردم کرسی جیرجیر سختی کرد . خرخر بابا تمام شد . نفس من و اکبر در سینه مان برید . بابا شانه به شانه شد و بریده بریده نالید :
« خدایا غضب را از ما دور کن . »
همان طور نشستیم و به بالای کرسی زل زدیم . روی کرسی یک کلاف نخ کلاش با یک سوزن افتاده بود . بابا خرخر را از سر گرفت .
با تُک پا رفتم و نقلدان کوچکی را که گوشه ی طاقچه بود ، برداشتم . نقلدان گلوه اش ترک خورده بود ؛ از میان آشورا پیدا کرده بودم . با اکبر رفتم . به چشمه که رسیدیم اثری از ماهی ها نبود . دلخور شدم . به اکبر گفتم :
« کجان پس ، باز هم دروغ گفتی نادرست ؟ »
اکبر گفت :
« نادرست خودتی . یقین رفتن زیر لجن ها . »
دست بردم زیر لجن ها و کاویدم . یک ماهی با شکم زرد شلاقه زد . اکبر با شادی گفت :
« ای امام زمان اوناهاش . »
نقلدان را از آب پر کردیم . دو نفری با تلاش ماهی ها را گرفتیم . آفتاب رسیده بود روی لبه ی بام نانوایی .سوز و سرمای غروب دست هامان را بی حس کرده بود .
آهسته آمدیم تو اتاق . ننه نیامده بود . اتاق کمی تاریک شده بود . بابا هنوز خرخر می کرد . بچه های روی روزنامه ها محو شده بودند . یواش رفتیم زیر کرسی . با شکم خوابیدیم و نقلدان را جلومان گذاشتیم .
ماهی ها با چشم های دریده تماشامان می کردند . اکبر دست برد و نقلدان را جلو خودش کشید . من دوباره آن را جلو خودم کشیدم...
ادامه دارد ...
بخش اول (از دو بخش)
دو ماهی در نقلدان
از کتاب مجموعه داستانهای آبشوران
نوشتهی :
#علی_اشرف_درویشیان
بعد از ظهر پنجشنبه بود ؛ مثل همه ی پنجشنبه ها خاموش و دلگیر و کمی هم خوشی تعطیلی جمعه . اواخر پاییز بود . اتاق هنوز نم داشت . یک هفته پیش سیل آمده بود . بابام زیر کرسی خوابیده بود .
آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می باخت ؛ دلم می خواست آفتاب نرود . هیچ وقت نرود و مشق هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود : هر وقت بلند می شد ، بهانه می گرفت و کتکمان میزد . دلهره ی شنبه در دلم بود . آن همه مشق و جدول ضرب و معلم نامهربان و صدای ماست فروش دوره گرد در کوچه . چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد ؟ ولی بود . بچه گربه هایی بودند که شبها ، دزدکی توی جامان می بردیم . دست هامان را می لیسیدند و برایمان خُرخُر می کردند ؛ اما تا غافل می شدیم ، می رفتند و پای بابا را گاز می گرفتند و می لیسیدند و بابام پرتشان می کرد تو حیاط .
شعر کودک یتیم را زمزمه می کردم که کوزه اش شکسته بود . به یاد گنجشکم افتادم که چند روز پیش مرده بود . از مدرسه که آمدم مرد . شاید دست گیر داده بودم تا از مدرسه برگردم ، آن وقت بمیرد . من که آمدم کز بود . موچه کشیدم نیامد . رفتم نزدیک ، سرش را زمین گذاشت و مرد .
آفتاب می پرید .اگر توی آشورا می رفتم ، آفتاب را می دیدم که هنوز از روی دیوار نانوایی بالا نرفته بود . حوصله ی بیرون رفتن نداشتم . کرسی مرا به خودش چسبانده بود . بابام خر خر می کرد . گرسنه ام بود ؛ اما ننه من و اکبر را قسم داده بود که دست به نان نزنیم . ننه با التماس گفته بود :
« به پیر به پیغمبر ، پول ندارم دوباره نان بخرم . » بعد گفته بود :
« بگین به امام رضا نان نمی خوریم ! »
ما هم ایستاده بودیم کنار دیگ نان و با هم گفته بودیم :
« به امام رضا به جان ننه نان نمی خوریم . »
ننه رفته بود بازار کلوچه پز ها تا کلاش هایی را که چیده بود به صاحب کارش بدهد و با مزدش برای شب از وسط راه کله پاچه بخرد . اگر دکان صاحب کار ننه بسته می بود خیلی غمگین می شد . تا خانه گریه می کرد .
روزنامه ی روی در تکان می خورد . عکس سه تا بچه روی روزنامه بود که خرس بزرگی را بغل کرده بودند . خرس خیلی تپلی و قشنگ بود . دوباره به یاد شعر کودک یتیمی افتادم که عکسش توی کتابمان بود . دلم تنگ بود .
یک چیزی میان گلویم پایین وبالا رفت . از گلویم بالا آمد . آمد توی صورتم و از چشم هایم بیرون آمد و صورتم را گرم کرد . با پشت دستم صورتم را پاک کردم ، شوری اشک در تَرَک های پشت دستم دوید و کز کز کرد .
گوشه ی در باز شد . اکبر کله اش را تو اتاق کرد و بعد با نوک پا میان اتاق سُرید . سر گذاشت بیخ گوشم و پچ پچ کرد :
« دو تا ماهی کوچولو آمدن توی چشمه ی لب آشورا . می آی بریم بگیریمشان؟!»
از جا پریدم و گفتم :
« بریم ، بریم . یواش بابا بیدار نشه . »
تکان که خوردم کرسی جیرجیر سختی کرد . خرخر بابا تمام شد . نفس من و اکبر در سینه مان برید . بابا شانه به شانه شد و بریده بریده نالید :
« خدایا غضب را از ما دور کن . »
همان طور نشستیم و به بالای کرسی زل زدیم . روی کرسی یک کلاف نخ کلاش با یک سوزن افتاده بود . بابا خرخر را از سر گرفت .
با تُک پا رفتم و نقلدان کوچکی را که گوشه ی طاقچه بود ، برداشتم . نقلدان گلوه اش ترک خورده بود ؛ از میان آشورا پیدا کرده بودم . با اکبر رفتم . به چشمه که رسیدیم اثری از ماهی ها نبود . دلخور شدم . به اکبر گفتم :
« کجان پس ، باز هم دروغ گفتی نادرست ؟ »
اکبر گفت :
« نادرست خودتی . یقین رفتن زیر لجن ها . »
دست بردم زیر لجن ها و کاویدم . یک ماهی با شکم زرد شلاقه زد . اکبر با شادی گفت :
« ای امام زمان اوناهاش . »
نقلدان را از آب پر کردیم . دو نفری با تلاش ماهی ها را گرفتیم . آفتاب رسیده بود روی لبه ی بام نانوایی .سوز و سرمای غروب دست هامان را بی حس کرده بود .
آهسته آمدیم تو اتاق . ننه نیامده بود . اتاق کمی تاریک شده بود . بابا هنوز خرخر می کرد . بچه های روی روزنامه ها محو شده بودند . یواش رفتیم زیر کرسی . با شکم خوابیدیم و نقلدان را جلومان گذاشتیم .
ماهی ها با چشم های دریده تماشامان می کردند . اکبر دست برد و نقلدان را جلو خودش کشید . من دوباره آن را جلو خودم کشیدم...
ادامه دارد ...
۸.۳k
۲۲ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.