پارت دوم
#پارت دوم
#شهریار
همین وارد فرودگاه شدم مامان و دیدم که با ذوق داشت برام دست تکون میداد و بابا با جدیت نگام میکرد
کمی اخم کردم و به سمتشون حرکت کردم رو به روشون ایستادم که مامان بغلم کرد
مرضیه: سلام پسر گلم خوبی
شهریار: خوبم مرسی
بابا با اخم بهم زل زده بود و خیلی اروم گفت:
رامتین: سلام، میبینم قد کشیدی مردی شدی واس خودت:)
اروم گفتم: مرسی
بعد از چند دقیقه به سمت عمارت حرکت کردیم کل راه مامان داشت راجع به اون دختره بی چشم و رو کوثر صحبت میکرد نمیدونم مامان چی توی این دختره دیده که میخواد من باهاش ازدواج کنم بعد از طی کردن راهی طولانی به عمارت رسیدیم بعد از فشار دادن زنگ در منتظر موندیم تا در و برامون باز کنن
کوثر:
ساناز اومدن درو واسشون باز کن
رفتم و همه چیزا رو چک کنم تا مطمئن بشم همه چیز بی نقصه
که یهو در باز شد و یه مرد قد بلند وارد شد
شهریار
وارد خونه شدم که اون خدمتکار که فک کنم اسمش ساناز بود جلوم ظاهر شد
و با عشوه گفت
اممم سلام. اقا شهریار
سریع براش تکون دادم و وارد عمارت شدم که کوثر جلوم ظاهر شد از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود
کوثر:سلام
خوشحالم از دیدنت اقا شهریار
اخمی کردم و بدون اینکه به کوثر توجه کنم از کنارش رد شدم و به طبقه بالا رفتم
#رمان
#فالو
#اصمات
#عاشقانه
@ronironi
#شهریار
همین وارد فرودگاه شدم مامان و دیدم که با ذوق داشت برام دست تکون میداد و بابا با جدیت نگام میکرد
کمی اخم کردم و به سمتشون حرکت کردم رو به روشون ایستادم که مامان بغلم کرد
مرضیه: سلام پسر گلم خوبی
شهریار: خوبم مرسی
بابا با اخم بهم زل زده بود و خیلی اروم گفت:
رامتین: سلام، میبینم قد کشیدی مردی شدی واس خودت:)
اروم گفتم: مرسی
بعد از چند دقیقه به سمت عمارت حرکت کردیم کل راه مامان داشت راجع به اون دختره بی چشم و رو کوثر صحبت میکرد نمیدونم مامان چی توی این دختره دیده که میخواد من باهاش ازدواج کنم بعد از طی کردن راهی طولانی به عمارت رسیدیم بعد از فشار دادن زنگ در منتظر موندیم تا در و برامون باز کنن
کوثر:
ساناز اومدن درو واسشون باز کن
رفتم و همه چیزا رو چک کنم تا مطمئن بشم همه چیز بی نقصه
که یهو در باز شد و یه مرد قد بلند وارد شد
شهریار
وارد خونه شدم که اون خدمتکار که فک کنم اسمش ساناز بود جلوم ظاهر شد
و با عشوه گفت
اممم سلام. اقا شهریار
سریع براش تکون دادم و وارد عمارت شدم که کوثر جلوم ظاهر شد از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود
کوثر:سلام
خوشحالم از دیدنت اقا شهریار
اخمی کردم و بدون اینکه به کوثر توجه کنم از کنارش رد شدم و به طبقه بالا رفتم
#رمان
#فالو
#اصمات
#عاشقانه
@ronironi
۹۳۲
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.