بلند گفت من تنهایم

بلند گفت: “ من تنهایم ”
و سکوت حاکم بر آپارتمان، مانند پنبه‌ای که خون را جذب می‌کند، کلمات را جذب کرد. او آن‌قدر تنهاست که گاهی جسمی حسش می‌کند؛ شبیه توده‌ای انبوه از رخت‌چرکهای‌ کثیف که روی سینه‌اش فشار می‌آورند. او نمی‌تواند این حس را از یاد ببرد.
夜中 :
- هانیا یاناگیوارا، یک زندگی کوچک
دیدگاه ها (۰)

بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کنخسته تر از آنم که بگویم به چه عل...

فکری وحشت‌آور است؛اینکه در کسری از ثانیه آدم می‌تواند در دام...

من در واقع خسته نیستم ولی بی‌حس و سنگینم و نمی‌توانم کلمات م...

حقیقت، آیینه‌ای بود که از آسمان و از دست خدا به زمین افتاد و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط