رز سیاه
# رز _ سیاه
PART _ 44
تارا: صب از خواب بیدار شدم حس خستگی و کوفتگی شدیدی توی بدنم داشتم گلومم درد میکرد بزور از روی تخت بلند شدم قدم که هیچ خودمو سمت سرویس رو زمین کشیدم از بس بدنم سنگین بود.. وارد سرویس شدم و بعد انجام کار مربوطه جلوی روشویی وایستادم و مشتمو از اب پر کردمو به صورتم زدم.. از برخورد قطره های خیس اب به صورتم حس خوبی گرفتم و سرحال شدم چند بار پشت سر هم اینکارو تکرار کردم دندونامم مسواک زدمو از سرویس رفتم بیرون حوله رو از تو کمد برداشتمو صورتمو خشک کردم و رو بند کوچیکی که کنار پنجره بود اویزونش کردم تا خشک شه... لباسای دیشبمو در اورم بوی عرق سگ گرفته بودن... انداختمشون تو سبد رخت چرکا.. از تو کمد شلوار جین مشکی تنگی برداشتمو پوشیدم و پیراهن سفید دکمه دارم و تنم کردم. پایینشو دادم داخل شلوار و یه بافت زمستونی که حالت چهار خونه داشت و مشکی و یکم خاکستری مانند بود و پوشیدم و اونم مثل پیراهنم پایینشو دادم تو شلوارم... بُرسی به موهام کشیدم و بازشون گذاشتم... تقریبا ده سانت پایین تر از باسنم بودن... وقتی چشمم به گردن و گونم خورد اهی کشیدم.. واسه اینکه صبحم خراب نشه چشم از اینه گرفتمو مسیرمو سمت در اتاق پیش گرفتم.. از اتاق رفتم بیرون و پله هارو به سمت پایین تی کردم و وارد سالن اصلی شدم خاستم برم سمت اشپزخونه که دیدم تهیانگ داره با جدیت کامل به مکس یه چیزای میگه... کنجکاو شدم پشت ستون نزدیکشون قایم شدم گوشامو تیز کردمو با دقت گوش میدادم
تهیانگ: ببین مکس یادراوری نکنم... اون عوضی رو جوری که کسی با خبر نشه میبری انبار بیرون شهر و به من خبر میدی تا وقتی که من برسم انبار باید خوب از خجالتش در اومده باشین فهمیدی
مکس: چشم قربان ولی بازم از کاری که میخاین انجام بدین مطمئنین اینجوری تو دردسر بزرگتری میوفتین پدرش بیخیال نمیشینه
تهیانگ: هر غلطی که میخاد بکنه.. پسرش یه احمق سبک مغز بود که میخواست همچین غلطی کنه
تارا: از حرفاش کمی تعجب کرده بودم.. میخاست چیکار کنه یعنی... وقتی حرفش تموم شد با لحن ارومتری گفت
تهیانگ: اون عوضی هیچ حقی نداشت به تارا نزدیک شه چه برسه به اینکه بخواد همچین حرومزادگی بکنه... امروز یا جفت دستاشو از دست میده یا نصف اموالشو
مکس: به تصمیمتون احترام میزارمو کاراشو انجام میدم
تهیانگ: خوبه... میتونی بری
تارا: جملش تو سرم میچرخید... یعنی تهیانگ میخاست بخواطر من رو زندگی و جایگاهش ریسک بکنه... اصلا باورم نمیشد.. لبخند بزرگی رو لبام نقش بسته بود و واقعا انرژی گرفته بودم... میترسیدم صبحم خراب شه ولی الان واقعا عالی شده بود... با صداش دقیقا کنار گوشم سر جام میخکوب شدم
تهیانگ: از کی تاحالا فالگوش وایمیستی
تارا: اب دهنمو قورت دادم و خودمو به جاده خاکی زدم... کی گفته من فالگوش وایستادم
تهیانگ: پس موش بود که ده دقیقه به حرفای منو مکس گوش دادو رفت به خانوادش اطلاع بده
تارا: قیافه پوکری گرفتم... من شدم موش مرتیکه بی تربیت... یهو بشکنی زد و انگشت اشاره شو جلوی صورتم گرفت
تهیانگ: همین الان اعتراف کردی که داشتی به حرفای منو مکس گوش میدادی
تارا: یعنی قشنگ بادم خالی شد... مرتیکه حقه های میزد که نگو دلم میخاست خفش کنم... حالا نمیشد به روم نیاری😒... نگاهی به صورتم انداخت و زد زیر خنده.. حرصی توی دلم گفتم کوفت درد مرض الهی خفه شی به حق پنج تن
تهیانگ: خیلی بامزه ای دختر انقدر اذیت کردنت کیف میده
تارا: الهی کمر کارما بشکنه که الان جامون عوض شده تو داری اذیتم میکنی
تهیانگ: نه دمش خیلیم گرم هیچی و بی حساب نمیزاره
تارا: تا اومدم عنبرنسارش کنم ولی ناله شکمم از گشنگی بلند شد و شلیک خندش به هوا رفت و ما بین خنده گفت
تهیانگ: انقدر حرف زدی که شکمت داره میگه تا سوراخ نشدم یه چیزی بریز توی منه بدبخت
تارا: حرصی مشتی حواله بازوش کردم... خفهه شو دیگه ایششش
تهیانگ: باشه وحشی نشو... بریم صبحانه بخوریم
تارا: با نگاهی پر از فحش و عصبانیت سر تا پاشو از نظر گذروندم و وارد اشپزخونه شدم.. انقدر حرصی شده بودم که فقط تو دلم بهش بد و بیراه میگفتم تا خالی شم... نشستم رو صندلی و به میز خیره شدم که نشستن شو کنارم حس کردم
« تهیانگ»
لبخندی رو لبام نقش بست... خودمم نفهمیدم کی احساساتم بهش انقدر شدید شد که فقط با دیدنش انرژی میگیرم و لبخند میزنم... همیشه با خودم گفتم اگه یه روزی کسی انقدر به دلم بشینه و باعث لبخند زدنم بشه و تموم فکر و ذکرم روز و شبم درگیرش بشه هیچوقت به زبون نیارم ولی بهش عمل کنم... به حرف و لفظ اومدن اعتقاد نداشتم من به ثابت کردن و پشتوانه بودن برای اون شخص و وفادار بودن بهش اعتقاد داشتم و این اعتقادمو زیر پا نمیزارم هرگز...
کلکل های معروف تارا و تهیانگ😂
اسلاید دو ادامه پارت اسلاید اخر استایل تارا
PART _ 44
تارا: صب از خواب بیدار شدم حس خستگی و کوفتگی شدیدی توی بدنم داشتم گلومم درد میکرد بزور از روی تخت بلند شدم قدم که هیچ خودمو سمت سرویس رو زمین کشیدم از بس بدنم سنگین بود.. وارد سرویس شدم و بعد انجام کار مربوطه جلوی روشویی وایستادم و مشتمو از اب پر کردمو به صورتم زدم.. از برخورد قطره های خیس اب به صورتم حس خوبی گرفتم و سرحال شدم چند بار پشت سر هم اینکارو تکرار کردم دندونامم مسواک زدمو از سرویس رفتم بیرون حوله رو از تو کمد برداشتمو صورتمو خشک کردم و رو بند کوچیکی که کنار پنجره بود اویزونش کردم تا خشک شه... لباسای دیشبمو در اورم بوی عرق سگ گرفته بودن... انداختمشون تو سبد رخت چرکا.. از تو کمد شلوار جین مشکی تنگی برداشتمو پوشیدم و پیراهن سفید دکمه دارم و تنم کردم. پایینشو دادم داخل شلوار و یه بافت زمستونی که حالت چهار خونه داشت و مشکی و یکم خاکستری مانند بود و پوشیدم و اونم مثل پیراهنم پایینشو دادم تو شلوارم... بُرسی به موهام کشیدم و بازشون گذاشتم... تقریبا ده سانت پایین تر از باسنم بودن... وقتی چشمم به گردن و گونم خورد اهی کشیدم.. واسه اینکه صبحم خراب نشه چشم از اینه گرفتمو مسیرمو سمت در اتاق پیش گرفتم.. از اتاق رفتم بیرون و پله هارو به سمت پایین تی کردم و وارد سالن اصلی شدم خاستم برم سمت اشپزخونه که دیدم تهیانگ داره با جدیت کامل به مکس یه چیزای میگه... کنجکاو شدم پشت ستون نزدیکشون قایم شدم گوشامو تیز کردمو با دقت گوش میدادم
تهیانگ: ببین مکس یادراوری نکنم... اون عوضی رو جوری که کسی با خبر نشه میبری انبار بیرون شهر و به من خبر میدی تا وقتی که من برسم انبار باید خوب از خجالتش در اومده باشین فهمیدی
مکس: چشم قربان ولی بازم از کاری که میخاین انجام بدین مطمئنین اینجوری تو دردسر بزرگتری میوفتین پدرش بیخیال نمیشینه
تهیانگ: هر غلطی که میخاد بکنه.. پسرش یه احمق سبک مغز بود که میخواست همچین غلطی کنه
تارا: از حرفاش کمی تعجب کرده بودم.. میخاست چیکار کنه یعنی... وقتی حرفش تموم شد با لحن ارومتری گفت
تهیانگ: اون عوضی هیچ حقی نداشت به تارا نزدیک شه چه برسه به اینکه بخواد همچین حرومزادگی بکنه... امروز یا جفت دستاشو از دست میده یا نصف اموالشو
مکس: به تصمیمتون احترام میزارمو کاراشو انجام میدم
تهیانگ: خوبه... میتونی بری
تارا: جملش تو سرم میچرخید... یعنی تهیانگ میخاست بخواطر من رو زندگی و جایگاهش ریسک بکنه... اصلا باورم نمیشد.. لبخند بزرگی رو لبام نقش بسته بود و واقعا انرژی گرفته بودم... میترسیدم صبحم خراب شه ولی الان واقعا عالی شده بود... با صداش دقیقا کنار گوشم سر جام میخکوب شدم
تهیانگ: از کی تاحالا فالگوش وایمیستی
تارا: اب دهنمو قورت دادم و خودمو به جاده خاکی زدم... کی گفته من فالگوش وایستادم
تهیانگ: پس موش بود که ده دقیقه به حرفای منو مکس گوش دادو رفت به خانوادش اطلاع بده
تارا: قیافه پوکری گرفتم... من شدم موش مرتیکه بی تربیت... یهو بشکنی زد و انگشت اشاره شو جلوی صورتم گرفت
تهیانگ: همین الان اعتراف کردی که داشتی به حرفای منو مکس گوش میدادی
تارا: یعنی قشنگ بادم خالی شد... مرتیکه حقه های میزد که نگو دلم میخاست خفش کنم... حالا نمیشد به روم نیاری😒... نگاهی به صورتم انداخت و زد زیر خنده.. حرصی توی دلم گفتم کوفت درد مرض الهی خفه شی به حق پنج تن
تهیانگ: خیلی بامزه ای دختر انقدر اذیت کردنت کیف میده
تارا: الهی کمر کارما بشکنه که الان جامون عوض شده تو داری اذیتم میکنی
تهیانگ: نه دمش خیلیم گرم هیچی و بی حساب نمیزاره
تارا: تا اومدم عنبرنسارش کنم ولی ناله شکمم از گشنگی بلند شد و شلیک خندش به هوا رفت و ما بین خنده گفت
تهیانگ: انقدر حرف زدی که شکمت داره میگه تا سوراخ نشدم یه چیزی بریز توی منه بدبخت
تارا: حرصی مشتی حواله بازوش کردم... خفهه شو دیگه ایششش
تهیانگ: باشه وحشی نشو... بریم صبحانه بخوریم
تارا: با نگاهی پر از فحش و عصبانیت سر تا پاشو از نظر گذروندم و وارد اشپزخونه شدم.. انقدر حرصی شده بودم که فقط تو دلم بهش بد و بیراه میگفتم تا خالی شم... نشستم رو صندلی و به میز خیره شدم که نشستن شو کنارم حس کردم
« تهیانگ»
لبخندی رو لبام نقش بست... خودمم نفهمیدم کی احساساتم بهش انقدر شدید شد که فقط با دیدنش انرژی میگیرم و لبخند میزنم... همیشه با خودم گفتم اگه یه روزی کسی انقدر به دلم بشینه و باعث لبخند زدنم بشه و تموم فکر و ذکرم روز و شبم درگیرش بشه هیچوقت به زبون نیارم ولی بهش عمل کنم... به حرف و لفظ اومدن اعتقاد نداشتم من به ثابت کردن و پشتوانه بودن برای اون شخص و وفادار بودن بهش اعتقاد داشتم و این اعتقادمو زیر پا نمیزارم هرگز...
کلکل های معروف تارا و تهیانگ😂
اسلاید دو ادامه پارت اسلاید اخر استایل تارا
- ۸.۰k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط