Novel panleo
Novel panleo
♡ #part⁴⁸ ♡
『 paniz 』
با غلت خوردن از خواب بیدار شدم و تو خوابوبیداری دنبال گوشیم گشتم بعد از پیدا کردنش نگاهی به ساعت کردم ۶ بود
ساعت ۸ پرواز داشتیم پس هنوز فقط داشتم ، خیلی زود بیدار شده بودم
بلند شدم تخت رو مرتب کردم بعد از مرتب کردن پرده اتاقم رو کنار زدن و نفسی تازه کردم
_امیدوارم این مدتی که نیستم خیلی زود بگذره
پا پیش کشیدم سمت سرویس بعد از کارای روزانه ام و کمی آرایش کردن داخل سرویس
موهام رو کمی حالت دادم و اومدن بیرون
بالاخره از اتاق بیرون اومدم مامان هنوز بیدار نشده بود پس اول آبپاش گلدون هام رو برداشتم پر از آب کردم
رفتم بالکن تا به گلام آب بدم
وقتی وارد بالکن شدم حس بهتری کردم با بوییدن گل موردعلاقه ام لبخندی به چهره اومد
کمی باهاشون حرف زدم و آب دادم خیلی وایب مثبتی بهم داد ، انگار فرنکاس بینمون بود
سر بلند کردم و نگاهی به خیابون کردم ، چشم به ماشین مشکی خورد که خیلی شباهت به ماشین رضا داشت
با دیدن خودش که بهم خیره شدم
ابرویی بالا انداخت ، حتما دیونه کل شب اینجا بوده نفسی کشیدم از بالکن بیرون اومدم ، با پوشیدن یه بافت زرشکی از خونه بیرون زدم
تا برسم پایین فقط تمرکز کردم شاید هم بد نباشه قبل از ایران رفتن ببینمش بالاخره که قرار بود یه مدت نبینمش ،دلتنگ اش میشدم دروغ چرا دوست داشتم بهش اعتماد کنم کمکم اما مثل قبل نمیخواستم نارو بهم بزنه
خیابون رو رد کردم نیمچه لبخندی زدم دستام باز کردم و بغلش کردم
متوجهی تعجب اش شدم اما اهمیت ندادم
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و نجوا کرد
رضا : میدونی از کارای یهویی خوشم نمیاد اما خب این فرق میکنه نه
_میدونم اما خب قبل رفتن یه بغل خدافظی میچسبه
خنده ی تو گلویی کرد و ازم جدا شد
رضا: بله اما من تو یه هر موقعیتی حواسم بهت هست میدونی که
خنده ای کردم و حرفش رو تایید کردم
_جدا از این شوخی ها یه چیز دیگه میخواستم بهت بگم
موهام رو کنار زد و دستی به چونم کشید که ادامه دادم
_میخوام آروم آروم بهت اعتماد کنم اما لطفا پشیمونم نکن رضا
سر تو گردنم برد و با گرمای نفسش بدنم گر گرفت
رضا: جونم بره اعتماد رو نمیبرم پیشی
خنده ای کردم و دوباره رفتم تو آغوش گرمش....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
♡ #part⁴⁸ ♡
『 paniz 』
با غلت خوردن از خواب بیدار شدم و تو خوابوبیداری دنبال گوشیم گشتم بعد از پیدا کردنش نگاهی به ساعت کردم ۶ بود
ساعت ۸ پرواز داشتیم پس هنوز فقط داشتم ، خیلی زود بیدار شده بودم
بلند شدم تخت رو مرتب کردم بعد از مرتب کردن پرده اتاقم رو کنار زدن و نفسی تازه کردم
_امیدوارم این مدتی که نیستم خیلی زود بگذره
پا پیش کشیدم سمت سرویس بعد از کارای روزانه ام و کمی آرایش کردن داخل سرویس
موهام رو کمی حالت دادم و اومدن بیرون
بالاخره از اتاق بیرون اومدم مامان هنوز بیدار نشده بود پس اول آبپاش گلدون هام رو برداشتم پر از آب کردم
رفتم بالکن تا به گلام آب بدم
وقتی وارد بالکن شدم حس بهتری کردم با بوییدن گل موردعلاقه ام لبخندی به چهره اومد
کمی باهاشون حرف زدم و آب دادم خیلی وایب مثبتی بهم داد ، انگار فرنکاس بینمون بود
سر بلند کردم و نگاهی به خیابون کردم ، چشم به ماشین مشکی خورد که خیلی شباهت به ماشین رضا داشت
با دیدن خودش که بهم خیره شدم
ابرویی بالا انداخت ، حتما دیونه کل شب اینجا بوده نفسی کشیدم از بالکن بیرون اومدم ، با پوشیدن یه بافت زرشکی از خونه بیرون زدم
تا برسم پایین فقط تمرکز کردم شاید هم بد نباشه قبل از ایران رفتن ببینمش بالاخره که قرار بود یه مدت نبینمش ،دلتنگ اش میشدم دروغ چرا دوست داشتم بهش اعتماد کنم کمکم اما مثل قبل نمیخواستم نارو بهم بزنه
خیابون رو رد کردم نیمچه لبخندی زدم دستام باز کردم و بغلش کردم
متوجهی تعجب اش شدم اما اهمیت ندادم
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و نجوا کرد
رضا : میدونی از کارای یهویی خوشم نمیاد اما خب این فرق میکنه نه
_میدونم اما خب قبل رفتن یه بغل خدافظی میچسبه
خنده ی تو گلویی کرد و ازم جدا شد
رضا: بله اما من تو یه هر موقعیتی حواسم بهت هست میدونی که
خنده ای کردم و حرفش رو تایید کردم
_جدا از این شوخی ها یه چیز دیگه میخواستم بهت بگم
موهام رو کنار زد و دستی به چونم کشید که ادامه دادم
_میخوام آروم آروم بهت اعتماد کنم اما لطفا پشیمونم نکن رضا
سر تو گردنم برد و با گرمای نفسش بدنم گر گرفت
رضا: جونم بره اعتماد رو نمیبرم پیشی
خنده ای کردم و دوباره رفتم تو آغوش گرمش....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
- ۴۰
- ۰۴ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط