part◇²⁶
چشمان خمار تو
یونگی: همه گی جمع شید
راوی: همه خدمتکارا جمع شدن و یونگی شروع کرد به صحبت کردن
یونگی: ا/ت از این به بعد خانم این خونس. هرچی خواست براش فراهم میکنید، نمیزارید دست به سیا و سفید بزنه.
راوی: وقتی یونگی داشت درمورد ا/ت صحبت میکرد سوفیا داشت حرص میخورد و از قیافش معلوم بود که میخواست سر به تنه ا/ت نباشه ، چنان قرمز شده بود که ا/ت متوجهش شد و یه پوزخند بهش زد و یونگی پوزخند ا/تو دید و از اون حرکت ا/ت خوشش اومد و به سوفیا نگا کرد و بعد یه خنده ریز کرد.
فردا صبح.....
راوی: صدای زنگ در خورد و خدمتکار رفت درو باز کنه ، یونگی روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند و گفت:
یونگی: کیه؟
خدمتکار: ارباب جئونه
یونگی: باشه ، تو میتونی بری دیگه
راوی: خدمتکار تعظیم کرد و رفت ، کوک اومد تو و با یونگی دست داد ، بعد سلام و احوال پرسی گفت:
کوک: میتونم با سارا صحبت کنم؟
یونگی: آره حتما
کوک: اون کجاس
یونگی: تو اتاق ندیمه هاس ، میخوای صداش کنم
کوک: نه خودم میرم پیشش
یونگی: اوکی
راوی: تو اتاق ندیمه ها هیچ کیس به جز سارا نبود . داشت حاضر میشد که بره سرکارش که در زده شد.
سارا: کیه
راوی: کوک بدون اینکه خودشو معرفی کنه وارد اتاق شد
سارا: اوه .... ارباب ، چیزی لازم دارید ، میتونم بهتون کمک کنم
کوک: یه دقیقه وقت داری باهات صحبت کنم؟
سارا: اممممم .....آ آره
راوی: کوک رفت سمت سارا و دستشو گرفت سمت تخت به این معنی که بشین [ منحرف نشید فقط میخواست که اون بشینه😂] سارا نشست و کوک هم نشست کنارش و گفت:
کوک: تو.....تو تاحالا عاشق شدی
سارا: فک کنم آره یه بار عاشق شدم
کوک: اون هم ملیتی خودته (منظورش اینکه ایرانیه)
سارا: نه
راوی: سارا چند وقتی بود که از کوک خوشش میومد اما به خودش میگفت که این حتما عشق زود گذره ، واقعی نیست ، اگرم واقعی باشه اون ( منظورش از اون کوکه) هیچ وقت از من خوشش نمیاد.
*ادامه مکالمه کوک و سارا*
کوک: واقعا
سارا: اوهوم
راوی: کوک یه نفس عمیق کشید و گفت:
کوک: من راستش.....راستش
سارا: راحت حرفتونو بزنید من گوش میدم
کوک: من دوست دارم با من ازدواج میکنی ؟
راوی: سارا شک شد و هیچی نمیگفت و با کوک نگا میگرد
کوک: اون کسی که عاشقشی کیه
سارا: خب اون....اون تویی
راوی: کوک که فهمید سارا ام عاشقشه بدون معطلی لباشو کبوند روی لبای سارا و شروع کرد به بوسیدنش.
....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
یونگی: همه گی جمع شید
راوی: همه خدمتکارا جمع شدن و یونگی شروع کرد به صحبت کردن
یونگی: ا/ت از این به بعد خانم این خونس. هرچی خواست براش فراهم میکنید، نمیزارید دست به سیا و سفید بزنه.
راوی: وقتی یونگی داشت درمورد ا/ت صحبت میکرد سوفیا داشت حرص میخورد و از قیافش معلوم بود که میخواست سر به تنه ا/ت نباشه ، چنان قرمز شده بود که ا/ت متوجهش شد و یه پوزخند بهش زد و یونگی پوزخند ا/تو دید و از اون حرکت ا/ت خوشش اومد و به سوفیا نگا کرد و بعد یه خنده ریز کرد.
فردا صبح.....
راوی: صدای زنگ در خورد و خدمتکار رفت درو باز کنه ، یونگی روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند و گفت:
یونگی: کیه؟
خدمتکار: ارباب جئونه
یونگی: باشه ، تو میتونی بری دیگه
راوی: خدمتکار تعظیم کرد و رفت ، کوک اومد تو و با یونگی دست داد ، بعد سلام و احوال پرسی گفت:
کوک: میتونم با سارا صحبت کنم؟
یونگی: آره حتما
کوک: اون کجاس
یونگی: تو اتاق ندیمه هاس ، میخوای صداش کنم
کوک: نه خودم میرم پیشش
یونگی: اوکی
راوی: تو اتاق ندیمه ها هیچ کیس به جز سارا نبود . داشت حاضر میشد که بره سرکارش که در زده شد.
سارا: کیه
راوی: کوک بدون اینکه خودشو معرفی کنه وارد اتاق شد
سارا: اوه .... ارباب ، چیزی لازم دارید ، میتونم بهتون کمک کنم
کوک: یه دقیقه وقت داری باهات صحبت کنم؟
سارا: اممممم .....آ آره
راوی: کوک رفت سمت سارا و دستشو گرفت سمت تخت به این معنی که بشین [ منحرف نشید فقط میخواست که اون بشینه😂] سارا نشست و کوک هم نشست کنارش و گفت:
کوک: تو.....تو تاحالا عاشق شدی
سارا: فک کنم آره یه بار عاشق شدم
کوک: اون هم ملیتی خودته (منظورش اینکه ایرانیه)
سارا: نه
راوی: سارا چند وقتی بود که از کوک خوشش میومد اما به خودش میگفت که این حتما عشق زود گذره ، واقعی نیست ، اگرم واقعی باشه اون ( منظورش از اون کوکه) هیچ وقت از من خوشش نمیاد.
*ادامه مکالمه کوک و سارا*
کوک: واقعا
سارا: اوهوم
راوی: کوک یه نفس عمیق کشید و گفت:
کوک: من راستش.....راستش
سارا: راحت حرفتونو بزنید من گوش میدم
کوک: من دوست دارم با من ازدواج میکنی ؟
راوی: سارا شک شد و هیچی نمیگفت و با کوک نگا میگرد
کوک: اون کسی که عاشقشی کیه
سارا: خب اون....اون تویی
راوی: کوک که فهمید سارا ام عاشقشه بدون معطلی لباشو کبوند روی لبای سارا و شروع کرد به بوسیدنش.
....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۴۱.۷k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.