پاییز پنجم هم رسید

پاییز پنجم هم رسید...
باز هم من ماندم و خاطرات روزهایی که عاشقت شدم...
5 سال پیش بود. درست اواسط آبان ماه بود...
یادت هست...
باران بی موقعی زد و من غرق در باران به تو رسیدم...
و تو پابه پای دیوانگیم صفه را بالا آمدی...
از آنجا شهر را دیدیم...
و ادمهایش را...
همانجا من از آرزوی پروازم گفتم و تو از شوق رهایی...
گاهی آدم آرزو میکند کاش دنیا در لحظه عاشقی تمام شود...
دیدگاه ها (۲)

میگن کلمات اونقدر قدرت داره که میتونه تمام مرزها رو جابه جا ...

غرق شده بودم بین عکسها و خاطراتم که چشمم به این عکس افتاد و ...

خیر...هرقدر هم عقل با دل کلنجار برود نتیجه همان است که بود.....

گاهی اونقدر خسته است که با خودم میگم یعنی میشه یه روز ببینم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط