رمان یونگی:::
فصل اول:::::پارت پنجم:::::
#ماه_مه_آلود
مها::::::::
ولی جین با آی سی سفیدش جلوی پام ترمز گرفت...شیشه رو زد پایین "مها...اینجا چیکار میکنی؟"
سرخ شدم. انتظار دیدن جینو نداشتم...همه توی دانشگاه فکر میکنن دوران کودکیم مادر و پدرمو از دست دادم...به خصوص جین..."خب...آم..دارم نیرم قبل رفتن یچیزایی بگیرم"
"پس بیا بالا باهم بریم"
"ئه...مرسی نیاز نیست"
پیاده شد و اومد سمتم و میخواست دستشو بزار روی گونمو ناخواسته خودمو عقب کشیدم...
"مها...با کسی قرار داری؟"
شت. گاوم زاییده...حالا چی بگن بهش...با خنده گفتم " نه بابا "
"خب پس چی؟ میرسونمت"
"خودم میرم لازم نیست"
"مها راستشو بگو، برای همین پیشنهادمو بی جواب گذاشتی؟"
دیگه تحمل اون چشمای تیله ایشو نداشتم. سرمو انداختم پایین و گفتم "جین میخوام لباسای خصوصی و مربوطه بگیرم"
مطمئنم که تا نوک انگشت پا سرخ شدم...اما خوشبختانه جین چیزی جز صورتمو نمیدید.
سرمو اوردم بالا و در کمال ناباوری اونم سرخ شده بود. خیلی بی فکر لب از لب باز کردمو زدم زیر خنده.
فکرشم نمیکردم اونم خجالت بکشه. اروم خندید و گفت "ببخشید اصرار کردم. بیا لاقل تا یجایی بریم"
لبمو گاز گرفتم و مثل اینکه فقط باید قبول میکردم. خودش نشست و منم سوار شدم. اولین باریه که بدون لینا سوار ماشین جین میشم.
"خب مها تعطیلات کجا میری؟"
"با رویا یه مدت میرم پیش اونا"
"مادربزرگت چی؟!"
"اوم...خب تو کی میری؟"
"من فردا صبح خروس خون"
"مام فردا راه میوفتیم"
"مواظب باش"
"باشه" دیگه ترجیح دادم چیزی نگم قلبم رو هزار بود ، انگار مسیر مثل پنیر ورقه ای کش اومده. جین دوباره تصمیم گرفت رشته های این سکوتو پاره کنه. "مها چرا بهم جواب نمیدی؟"
خاندان جین با اصل و نصب و خیلی قدیمی و معتبرن مسلما نمیزارن این وصلت صورت بگیره چرا خودمو امیدوار کنم؟ بزار حداقل غرورم حفظ بشه و بخش زیاده این حقیقت همینه..."جین راستش من..."
#ادامه_دارد
#ماه_مه_آلود
مها::::::::
ولی جین با آی سی سفیدش جلوی پام ترمز گرفت...شیشه رو زد پایین "مها...اینجا چیکار میکنی؟"
سرخ شدم. انتظار دیدن جینو نداشتم...همه توی دانشگاه فکر میکنن دوران کودکیم مادر و پدرمو از دست دادم...به خصوص جین..."خب...آم..دارم نیرم قبل رفتن یچیزایی بگیرم"
"پس بیا بالا باهم بریم"
"ئه...مرسی نیاز نیست"
پیاده شد و اومد سمتم و میخواست دستشو بزار روی گونمو ناخواسته خودمو عقب کشیدم...
"مها...با کسی قرار داری؟"
شت. گاوم زاییده...حالا چی بگن بهش...با خنده گفتم " نه بابا "
"خب پس چی؟ میرسونمت"
"خودم میرم لازم نیست"
"مها راستشو بگو، برای همین پیشنهادمو بی جواب گذاشتی؟"
دیگه تحمل اون چشمای تیله ایشو نداشتم. سرمو انداختم پایین و گفتم "جین میخوام لباسای خصوصی و مربوطه بگیرم"
مطمئنم که تا نوک انگشت پا سرخ شدم...اما خوشبختانه جین چیزی جز صورتمو نمیدید.
سرمو اوردم بالا و در کمال ناباوری اونم سرخ شده بود. خیلی بی فکر لب از لب باز کردمو زدم زیر خنده.
فکرشم نمیکردم اونم خجالت بکشه. اروم خندید و گفت "ببخشید اصرار کردم. بیا لاقل تا یجایی بریم"
لبمو گاز گرفتم و مثل اینکه فقط باید قبول میکردم. خودش نشست و منم سوار شدم. اولین باریه که بدون لینا سوار ماشین جین میشم.
"خب مها تعطیلات کجا میری؟"
"با رویا یه مدت میرم پیش اونا"
"مادربزرگت چی؟!"
"اوم...خب تو کی میری؟"
"من فردا صبح خروس خون"
"مام فردا راه میوفتیم"
"مواظب باش"
"باشه" دیگه ترجیح دادم چیزی نگم قلبم رو هزار بود ، انگار مسیر مثل پنیر ورقه ای کش اومده. جین دوباره تصمیم گرفت رشته های این سکوتو پاره کنه. "مها چرا بهم جواب نمیدی؟"
خاندان جین با اصل و نصب و خیلی قدیمی و معتبرن مسلما نمیزارن این وصلت صورت بگیره چرا خودمو امیدوار کنم؟ بزار حداقل غرورم حفظ بشه و بخش زیاده این حقیقت همینه..."جین راستش من..."
#ادامه_دارد
۴.۰k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.