شاهنامه ۲۵ زال رودابه تولد رستم
#شاهنامه #۲۵ #زال رودابه تولد رستم
زال به زابلستان رسید و سام شادمانه مدتی او را در آغوش کشید سپس زال هرچه بر او گذشته بود بازگفت و سام نیز پیمانی را که با سیندخت بسته بود به او بازگفت. آنها شادمانه به کاخ مهراب رفتند و جشن گرفتند و سام به سیندخت گفت : تا کی می خواهی رودابه را پنهان کنی ؟ سیندخت گفت : اگر هوای دیدن رودابه را داری باید هدیه ای بدهی . سام پاسخ داد : هر چه بخواهی می دهم . پس رودابه آمد و سام از زیبایی و کمال رودابه درشگفت ماند و به زال گفت : خدا پشتیبان تو بود که چنین خورشید تابانی را نصیبت کرد .
یک هفته جشن گرفتند و سر یکماه سام به سوی سیستان رفت . پس از یکهفته همگی به همراه سیندخت و مهراب راهی سیستان شدند و بالاخره وقتی سام زال را به کام دل رسیده دید پادشاهی را به او سپرد و خود با لشکرش به سوی گرگسار و باختر رفت زیرا از آشوب بدگوهران می ترسید . بعد از مدتی آثار بار در رودابه نمایان شد و او به شدت سنگین و ناراحت و زرد شده بود تا اینکه یک روز از هوش رفت و در کاخ ولوله شد
سیندخت ناراحت بود و زال به بالین رودابه آمد با دلی پراز غم موی می کند و ناله می کرد که ناگاه به یاد پرسیمرغ افتاد پس مجمری آورد و آتش افروخت و پر سیمرغ را سوزاند . در دم آسمان تیره شد و سیمرغ ظاهر گشت و گفت : چرا نگرانی ؟ رودابه برایت فرزند نامداری می آورد . چاره این است که خنجری آبگون بیاوری سپس رودابه را با می مست و بیهوش کنی و بعد بچه را از پهلوی او درآوری و مطمئن باش او دردی نخواهد کشید سپس آنجا را که چاک داده ای بدوز و گیاهی را که به تو می دهم با شیر و مشک بکوب و در سایه خشک کن سپس آن را به پهلوی رودابه بمال و از آن پس پر مرا برآن بمال و خیالت آسوده باشد
زال رفت و کارهایی را که سیمرغ دستور داده بود انجام داد. سیندخت از دیده خون فرو می ریخت و می گفت : کجا ممکن است از پهلو بچه بدنیا آید ؟ وقتی بچه بدنیا آمد پسری بود مانند پهلوانی بالابلند با موهای سرخ و صورتی گلگون مانند خورشید رخشان و دو دستش پرخون بود . از این بچه پیلتن همه متعجب شدند . وقتی رودابه به هوش آمد بچه را نزدش آوردند .در یک روزگی چون بچه ای یکساله بود و همتایی نداشت . کودک را رستم نام نهادند. رودابه دستور داد عکس رستم را بر حریر دوختند و برای سام فرستادند .
زال به زابلستان رسید و سام شادمانه مدتی او را در آغوش کشید سپس زال هرچه بر او گذشته بود بازگفت و سام نیز پیمانی را که با سیندخت بسته بود به او بازگفت. آنها شادمانه به کاخ مهراب رفتند و جشن گرفتند و سام به سیندخت گفت : تا کی می خواهی رودابه را پنهان کنی ؟ سیندخت گفت : اگر هوای دیدن رودابه را داری باید هدیه ای بدهی . سام پاسخ داد : هر چه بخواهی می دهم . پس رودابه آمد و سام از زیبایی و کمال رودابه درشگفت ماند و به زال گفت : خدا پشتیبان تو بود که چنین خورشید تابانی را نصیبت کرد .
یک هفته جشن گرفتند و سر یکماه سام به سوی سیستان رفت . پس از یکهفته همگی به همراه سیندخت و مهراب راهی سیستان شدند و بالاخره وقتی سام زال را به کام دل رسیده دید پادشاهی را به او سپرد و خود با لشکرش به سوی گرگسار و باختر رفت زیرا از آشوب بدگوهران می ترسید . بعد از مدتی آثار بار در رودابه نمایان شد و او به شدت سنگین و ناراحت و زرد شده بود تا اینکه یک روز از هوش رفت و در کاخ ولوله شد
سیندخت ناراحت بود و زال به بالین رودابه آمد با دلی پراز غم موی می کند و ناله می کرد که ناگاه به یاد پرسیمرغ افتاد پس مجمری آورد و آتش افروخت و پر سیمرغ را سوزاند . در دم آسمان تیره شد و سیمرغ ظاهر گشت و گفت : چرا نگرانی ؟ رودابه برایت فرزند نامداری می آورد . چاره این است که خنجری آبگون بیاوری سپس رودابه را با می مست و بیهوش کنی و بعد بچه را از پهلوی او درآوری و مطمئن باش او دردی نخواهد کشید سپس آنجا را که چاک داده ای بدوز و گیاهی را که به تو می دهم با شیر و مشک بکوب و در سایه خشک کن سپس آن را به پهلوی رودابه بمال و از آن پس پر مرا برآن بمال و خیالت آسوده باشد
زال رفت و کارهایی را که سیمرغ دستور داده بود انجام داد. سیندخت از دیده خون فرو می ریخت و می گفت : کجا ممکن است از پهلو بچه بدنیا آید ؟ وقتی بچه بدنیا آمد پسری بود مانند پهلوانی بالابلند با موهای سرخ و صورتی گلگون مانند خورشید رخشان و دو دستش پرخون بود . از این بچه پیلتن همه متعجب شدند . وقتی رودابه به هوش آمد بچه را نزدش آوردند .در یک روزگی چون بچه ای یکساله بود و همتایی نداشت . کودک را رستم نام نهادند. رودابه دستور داد عکس رستم را بر حریر دوختند و برای سام فرستادند .
۵.۵k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.