رمان سوکوکو _ پارت 6
هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت6🍋🟩🌱
~•~•~•6•~•~•~
["ویو دازای ° رو نیمکت"]
بعد از چند دقیقه چویا رو از بغلم در آوردم... به صورت و چشمای اقیانوسیش نگاه کردم... چه زیبا،اون اول منو بغل کرد... چون میدونستم اگه الان سر به سرش بزارم عصبی میشه و وقت واسه کل کل کردن نداریم و کارای مهم تری داریم گفتم:«
+: خب خب الان نقشه چیه رئیس؟
_: تـ.. چ تچ !!! الان من رئیسم؟؟؟ مسخره بازی در نیار دازایـــ بگو ببینم چه نقشه مسخره ای تو سرته؟؟؟
+: خب پس... اوم... یکم وقت بخر تا یه جوری از آژانس جیم بزنم...
_: هر کاری بتونم بکنم وقت خریدنو نمیتونم... همه دارن بو میبرن موری سان خیلی وقته نیستش... اگه چهار روزه جمش میکنی اوکیه چون یه هفته وقت خریده بودم با احتساب امروز سه روز ازش گذشته...
+: هی... بد نیس مو قرمزی، یه کاری میکنم...
از رو نیمکت بلند شدم و دستمو به سمتش دراز کردم و اونم دستمو گرفت...
+: خب، با هم در تماسیم... خوشحال شدم از دیدنت
چویا همونطور که سرشو پایین انداخته بود گفت:«
_: اوهوم... اوهوم من بیشتر
دستشو ول کردم و همونطور که تقریبا میدوییدم داد زدم...
+: بای بای کوتوووولهههه
و به داد و هواراش توجهی نکردم... هه الان این کوتوله و من قراره بشیم رئیس مافیای بندر...
["ویو دازای°یک روز مانده به پیوستن به مافیا"]
همینطور که رو کاناپه نشسته بودم و جمع بندی میکردم یه آهنگ ملایم از باند تلویزیون پلی کردم و سعی کردم آرامش رو ازش دریافت کنم...
خب، الان درست بیست و سه روز از مفقود شدن موری سان گذشته و فردا صبح چویا سخنرانی داره... یه سخنرانی مهم که توش قراره اعلام کنه حدود یه ماهه موری سان مفقود شده و نامه رو بخونه... بعدش نوبت من میشه...
کارمو خوب بلدم پس به خودم اطمینان خاطر میدم که با یه سخنرانی میتونم دهن همه اونایی که با رئیس شدنم مخالفنو ببندم... فن بیانم این موقع ها به کمک آدم میاد !!!
تو این چند روز با چویا در تماس بودم و همزمان که من داشتم کارو باره آژانسو واسه جیم زدن آماده میکردم جوری که هیچکس حداقل تا وقتی که ریاست مافیا رو به عهده میگیرم بویی نبرده چویا هم داشت تمام کار های مافیا رو به جای خودش و موری سان انجام میداد و حواسش بود که کسی تا قبل از روز موعود چیزی متوجه نشه...
قرار بود من به سفر برم... البته طوری که به اعضای آژانس و البته رئیس گفته بودم... یه مرخصی سه روزه... بعد سه روز تازه متوجه میشن من شدم رئیس مافیا... چه قشنگ. ولی با تمام این مسئولیتا بازم برام سخت بود از غرغرای کونکیدا،خوراکی های رانپو، وسیله پزشکیای یوسانو، داد و هوارای کنجی، لوس بازی های کیوکا، مسخره بازیه تانیزاکی و نائومی، با گربه حرف زدنای رئیس و از همه زیباتر چشمای دورنگه آتسوشی دل بکنم... آهنگو قطع کردم و شروع به آماده کردن صبحونه شدم... لباسام و عوض کردم و برای آخرین بار راهی آژانس شدم... واسه آخرین بار در آژانسو به لگد باز کردم و مثل همیشه پر انرژی داد زدم:«
+: سلام کونکیداااااااا
کونکیدا با حرص شروع کرد به داد زدن:«
کونکیدا: خفه شو دازای... خفه شو... اول صبحی بلند گو قورت دادی !!!
داشتم سر به سر کونکیدا میزاشتم که آستوشی سمتم اومد گفت:«
آتسوشی: سلام دازای سان
+: سلام آتسوشی... حالو احوال؟؟؟...
و بعد سلام و احوالپرسی سمت میز کارم رفتم و شروع به کار کردم... وسطش رو مخ کونکیدا هم پیاده روی میکردم... مثلا برگه هاشو خط خطی میکردم و پامو رو میز میزاشتم و به واکنشای مختلفش میخندیدم...
بعد چند ساعت کار... دیگه عقربه های ساعت سمت بعد از ظهر میرفتن... برگه مرخصیو پر کردم... برای سه روز، و سمت اتاق رئیس رفتم و اونم امضاش کرد...
بعد از خروج از اتاق رئیس کونکیدا به سمتم اومد و با لحن مسخره ای لب زد:«
کونکیدا: به به... به سلامتی... دازای قراره تن لشتو کدوم قبرستونی ببری؟؟؟
لحنمو لوس کردم و با لبخندی از روی تمسخر لب زدم:«
+: ای وای... کونکیدا جون... اینجوری نگووو... تو این چند روز سفر دلم حسابی برات تنگ میشه.
و بعدش زدم زیر خنده
سمت آتسوشی رفتم و واسه آخرین بار...حداقل تا یه مدت، ازش خداحافظی کردم... با خنده گفتم:
+: آتسوشی ولی قراره گریه کنه واسه رفتنم مگه نه؟
آتسوشی: گریه چرا دازای سان... منتظرتونم تا وقتی برگردیدم.
دست دادیم و رفتم و طبق عادت همیشگی خداحافظی مختصری با بقیه کردم و برای آخرین بار در آژانسو پشت سرم بستم و پا به خیابون گذاشتم...
♡•♡•♡•♡•♡
[شرط پارت بعد: 33 لایک🍭💓]
#پارت6🍋🟩🌱
~•~•~•6•~•~•~
["ویو دازای ° رو نیمکت"]
بعد از چند دقیقه چویا رو از بغلم در آوردم... به صورت و چشمای اقیانوسیش نگاه کردم... چه زیبا،اون اول منو بغل کرد... چون میدونستم اگه الان سر به سرش بزارم عصبی میشه و وقت واسه کل کل کردن نداریم و کارای مهم تری داریم گفتم:«
+: خب خب الان نقشه چیه رئیس؟
_: تـ.. چ تچ !!! الان من رئیسم؟؟؟ مسخره بازی در نیار دازایـــ بگو ببینم چه نقشه مسخره ای تو سرته؟؟؟
+: خب پس... اوم... یکم وقت بخر تا یه جوری از آژانس جیم بزنم...
_: هر کاری بتونم بکنم وقت خریدنو نمیتونم... همه دارن بو میبرن موری سان خیلی وقته نیستش... اگه چهار روزه جمش میکنی اوکیه چون یه هفته وقت خریده بودم با احتساب امروز سه روز ازش گذشته...
+: هی... بد نیس مو قرمزی، یه کاری میکنم...
از رو نیمکت بلند شدم و دستمو به سمتش دراز کردم و اونم دستمو گرفت...
+: خب، با هم در تماسیم... خوشحال شدم از دیدنت
چویا همونطور که سرشو پایین انداخته بود گفت:«
_: اوهوم... اوهوم من بیشتر
دستشو ول کردم و همونطور که تقریبا میدوییدم داد زدم...
+: بای بای کوتوووولهههه
و به داد و هواراش توجهی نکردم... هه الان این کوتوله و من قراره بشیم رئیس مافیای بندر...
["ویو دازای°یک روز مانده به پیوستن به مافیا"]
همینطور که رو کاناپه نشسته بودم و جمع بندی میکردم یه آهنگ ملایم از باند تلویزیون پلی کردم و سعی کردم آرامش رو ازش دریافت کنم...
خب، الان درست بیست و سه روز از مفقود شدن موری سان گذشته و فردا صبح چویا سخنرانی داره... یه سخنرانی مهم که توش قراره اعلام کنه حدود یه ماهه موری سان مفقود شده و نامه رو بخونه... بعدش نوبت من میشه...
کارمو خوب بلدم پس به خودم اطمینان خاطر میدم که با یه سخنرانی میتونم دهن همه اونایی که با رئیس شدنم مخالفنو ببندم... فن بیانم این موقع ها به کمک آدم میاد !!!
تو این چند روز با چویا در تماس بودم و همزمان که من داشتم کارو باره آژانسو واسه جیم زدن آماده میکردم جوری که هیچکس حداقل تا وقتی که ریاست مافیا رو به عهده میگیرم بویی نبرده چویا هم داشت تمام کار های مافیا رو به جای خودش و موری سان انجام میداد و حواسش بود که کسی تا قبل از روز موعود چیزی متوجه نشه...
قرار بود من به سفر برم... البته طوری که به اعضای آژانس و البته رئیس گفته بودم... یه مرخصی سه روزه... بعد سه روز تازه متوجه میشن من شدم رئیس مافیا... چه قشنگ. ولی با تمام این مسئولیتا بازم برام سخت بود از غرغرای کونکیدا،خوراکی های رانپو، وسیله پزشکیای یوسانو، داد و هوارای کنجی، لوس بازی های کیوکا، مسخره بازیه تانیزاکی و نائومی، با گربه حرف زدنای رئیس و از همه زیباتر چشمای دورنگه آتسوشی دل بکنم... آهنگو قطع کردم و شروع به آماده کردن صبحونه شدم... لباسام و عوض کردم و برای آخرین بار راهی آژانس شدم... واسه آخرین بار در آژانسو به لگد باز کردم و مثل همیشه پر انرژی داد زدم:«
+: سلام کونکیداااااااا
کونکیدا با حرص شروع کرد به داد زدن:«
کونکیدا: خفه شو دازای... خفه شو... اول صبحی بلند گو قورت دادی !!!
داشتم سر به سر کونکیدا میزاشتم که آستوشی سمتم اومد گفت:«
آتسوشی: سلام دازای سان
+: سلام آتسوشی... حالو احوال؟؟؟...
و بعد سلام و احوالپرسی سمت میز کارم رفتم و شروع به کار کردم... وسطش رو مخ کونکیدا هم پیاده روی میکردم... مثلا برگه هاشو خط خطی میکردم و پامو رو میز میزاشتم و به واکنشای مختلفش میخندیدم...
بعد چند ساعت کار... دیگه عقربه های ساعت سمت بعد از ظهر میرفتن... برگه مرخصیو پر کردم... برای سه روز، و سمت اتاق رئیس رفتم و اونم امضاش کرد...
بعد از خروج از اتاق رئیس کونکیدا به سمتم اومد و با لحن مسخره ای لب زد:«
کونکیدا: به به... به سلامتی... دازای قراره تن لشتو کدوم قبرستونی ببری؟؟؟
لحنمو لوس کردم و با لبخندی از روی تمسخر لب زدم:«
+: ای وای... کونکیدا جون... اینجوری نگووو... تو این چند روز سفر دلم حسابی برات تنگ میشه.
و بعدش زدم زیر خنده
سمت آتسوشی رفتم و واسه آخرین بار...حداقل تا یه مدت، ازش خداحافظی کردم... با خنده گفتم:
+: آتسوشی ولی قراره گریه کنه واسه رفتنم مگه نه؟
آتسوشی: گریه چرا دازای سان... منتظرتونم تا وقتی برگردیدم.
دست دادیم و رفتم و طبق عادت همیشگی خداحافظی مختصری با بقیه کردم و برای آخرین بار در آژانسو پشت سرم بستم و پا به خیابون گذاشتم...
♡•♡•♡•♡•♡
[شرط پارت بعد: 33 لایک🍭💓]
- ۱۲.۹k
- ۰۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط