قسم پارت 16
قسم پارت 16
ات:چون ازت بدم میاد..چون باورم نمیشه دوسم داری...چون راحت باهام بازی کردی...میفهمی؟*گریه و داد(چرا سر فیکی که خودم نوشتم دارم عر میزنم؟)
یونگی:*تو شک بود ولی بعد چند ثانیه به حرف اومد:با من میای
ات:کــ.....کجا....هی ولم کن میگم کجاااا
یونگی:از این به بعد میمونی تو عمارت من حق بیرون اومدن هم نداری فهمیدی؟انقد اونجا میمونی تا تو ام عاشقم شی...
ات:هی...هی نمیخوام ولم کننننننن نمیخوام پیش تو بمونم میگم ولم کننننننن
یونگی:نمیخواشتم اونکارو کنم....ولی مجبور بودم.....چه ازم متنفر باشه چه عاشقم شه اون مال منه.....خیلی داشت تقلا میکرد و کارم رو سخت تر میکرد پس انقدر خونشو خوردم که فقط توان حرف زدن واسش بمونه و بعد براید استایل بغلش کردم....
ات:یـ...یونگی...تـ....توروخدا..ولم کن....مـ....من نمیخوام....نمیخام بـ....بیام پـ...پیش تـ...تو....مـ...میفهمی؟
یونگی:ات....تو دوسم داری؟
ات:هه...چرا فک میکنی من دوست دارم؟
یونگی:جوابمو بده
ات:ازت...ازت بدم میاد....مین....ازت متنفرم
یونگی:میدونی هرکدوم از این حرفات یه خنجر تو قلبمه؟میدونی داری دلمو میشکونی؟میدونی با این حرفات نابودم میکنی؟
ات:حس بدیه نه؟نابود شدن خودت و زندگیت توسط کسی که بیشترین اعتماد و نسبت بهش داشتی.....اینا نه دروغ بود....نه راست...فقط میخواستم بهت بفهمونم دیگه با هیشکی این کارو نکنی.....
یونگی:سرش رو بوسیدم و تند تر رفتم تا برسم به عمارت.....
نامی:بـ....باورم نمیشه...چرا باید یونگی یه همچین کاریو کنه؟چرا باید از خون خواهر من تغذیه کنه؟...رفتم عمارت و فقط منتظر بودم اون بیاد
یونگی:ات..!؟
ات:ها؟
یونگی:بخواب...هنوز خیلی مونده تو هم ضعیف شدی....بخواب بهتر شی....
عمارت:
یونگی:در رو باز کردم و رفتم تو که نامی جلوم ظاهر شد
یونگی:برات توضیح میدم....
نامی:چیو؟اینکه هرشب میرفتی تا صب میموندی اونجا؟...یا اینکه اینطوری باهاش بازی کردی و اشکشو در اوردی؟...یا لابد اینکه از هون اون تغذیه کردی.....کدومش؟دیگه داری شورشو در میاری عوضی
یونگی:جونگهیون برو بالا*جونگهیون برادرشع
جونگهیون:باشـــــــع
کوک:قضیه چیه؟
یونگی:هیچـ....
نامی:هیچی....فقط اقا هرشب میرفته تا صبح پیش خواهر من میمونده و از خون اون تغذیه میکرده
کوک:یـ...یونگی راست میگه؟
یونگی:نه بابا زر میزنه اخه مدرکت کو؟
نامی:اولن که....
ادامه دارد...
ات:چون ازت بدم میاد..چون باورم نمیشه دوسم داری...چون راحت باهام بازی کردی...میفهمی؟*گریه و داد(چرا سر فیکی که خودم نوشتم دارم عر میزنم؟)
یونگی:*تو شک بود ولی بعد چند ثانیه به حرف اومد:با من میای
ات:کــ.....کجا....هی ولم کن میگم کجاااا
یونگی:از این به بعد میمونی تو عمارت من حق بیرون اومدن هم نداری فهمیدی؟انقد اونجا میمونی تا تو ام عاشقم شی...
ات:هی...هی نمیخوام ولم کننننننن نمیخوام پیش تو بمونم میگم ولم کننننننن
یونگی:نمیخواشتم اونکارو کنم....ولی مجبور بودم.....چه ازم متنفر باشه چه عاشقم شه اون مال منه.....خیلی داشت تقلا میکرد و کارم رو سخت تر میکرد پس انقدر خونشو خوردم که فقط توان حرف زدن واسش بمونه و بعد براید استایل بغلش کردم....
ات:یـ...یونگی...تـ....توروخدا..ولم کن....مـ....من نمیخوام....نمیخام بـ....بیام پـ...پیش تـ...تو....مـ...میفهمی؟
یونگی:ات....تو دوسم داری؟
ات:هه...چرا فک میکنی من دوست دارم؟
یونگی:جوابمو بده
ات:ازت...ازت بدم میاد....مین....ازت متنفرم
یونگی:میدونی هرکدوم از این حرفات یه خنجر تو قلبمه؟میدونی داری دلمو میشکونی؟میدونی با این حرفات نابودم میکنی؟
ات:حس بدیه نه؟نابود شدن خودت و زندگیت توسط کسی که بیشترین اعتماد و نسبت بهش داشتی.....اینا نه دروغ بود....نه راست...فقط میخواستم بهت بفهمونم دیگه با هیشکی این کارو نکنی.....
یونگی:سرش رو بوسیدم و تند تر رفتم تا برسم به عمارت.....
نامی:بـ....باورم نمیشه...چرا باید یونگی یه همچین کاریو کنه؟چرا باید از خون خواهر من تغذیه کنه؟...رفتم عمارت و فقط منتظر بودم اون بیاد
یونگی:ات..!؟
ات:ها؟
یونگی:بخواب...هنوز خیلی مونده تو هم ضعیف شدی....بخواب بهتر شی....
عمارت:
یونگی:در رو باز کردم و رفتم تو که نامی جلوم ظاهر شد
یونگی:برات توضیح میدم....
نامی:چیو؟اینکه هرشب میرفتی تا صب میموندی اونجا؟...یا اینکه اینطوری باهاش بازی کردی و اشکشو در اوردی؟...یا لابد اینکه از هون اون تغذیه کردی.....کدومش؟دیگه داری شورشو در میاری عوضی
یونگی:جونگهیون برو بالا*جونگهیون برادرشع
جونگهیون:باشـــــــع
کوک:قضیه چیه؟
یونگی:هیچـ....
نامی:هیچی....فقط اقا هرشب میرفته تا صبح پیش خواهر من میمونده و از خون اون تغذیه میکرده
کوک:یـ...یونگی راست میگه؟
یونگی:نه بابا زر میزنه اخه مدرکت کو؟
نامی:اولن که....
ادامه دارد...
۳.۷k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.