قسم پارت14
قسم پارت14
نامی:سریع دنبالش رفتم تا گمش نکنم دیدم رفت یه میوه فروشی و دو کیلو نارنگی گرفت و سریع اومد بیرون
نامی:هوی کجا؟
یونکی:سفارش خواهرتو تحویل بدم
نامی:حالا فقط شد خواهر من؟عزیز دردونه تو نبود؟تازشم بده من خودم میبرم براش
یونگی:نمیخواد میزنه شل و پلت میکنه*با احترام و پوزش فراوان ات گوه میخوره
نامی:پوفففففففف زود بیایا....
یونگی:نامجون برو حوصله ندارم ولم کن دیگه چیکار دارم مگه؟هیچی نیس نترس تازشم خودش با من راحته هیچ مخالفتی ام نداره
نامی:چهرتو دیده؟
یونگی:نه
نامی:تو دو شبه داری میری پیش اون بعد قیافتو ندیده؟سرت به جایی نخورده؟جین عادت نداره تو غذات چیزی بریزه پس تقصیر اون نیس...ببینم مست کردی پیش اون؟
یونگی:نه بابا ولم کن دیر شدددد اه چشماشو با یه تیکه پارچه میبنده*دویید رفت نارنگی ها رو برسونه
...........
ات جلوش وایساده بود ولی پارچه ای جلوی چشماش نبود و چشماش باز بود
یونگی:ا...ات تو...تو قول دادی
ات:قول دادم ولی وقتی فهمیدم کی هستی دیگه چه فاییده ای داره؟باورم نمیشه اینطور بازیم دادی...باورم نمیشه اون پسر مظلوم و اسیب پذیری که من دیدم تو باشی....متنفرم ازت یونگی....متنفرم ازت*همونموقه یه قطره اشک از گوشه ی چشم ات پایین ریخت و سریع از خونه خلرج شد...ولی اون که جایی رو نداشت....دوستاش که نبودن...کجا میخواست بره؟دخترک هنوز باورش نمیشد که دیگه حتی تو خونه ی خودشم غریبس...بارون شدت گرفته بود و دخترک فقط یه تیشرت نازک و مشکی تش بود و یه شلوار مجلسی اما نازک....توی اون سرما دخترک نمیدونست کجا میره...دخترک سردرگم داشت به راهش ادامه میداد و گریه میکرد که دید رسیده با یه جاده ی خلوت که به جنگل ترسناک و به قول مردم تصرف شده توسط خوناشاما وصل میشد......اون که دیگه چیزی برای اژ دست دادن نداشت...پس جلو رفت....داشت ادامه میداد که یه مرد سیاه پوش رو وسط جاده دید....ینی اون خوناشام بود؟توجه نکرد و ادامه داد....همینطور جلو تر میرفت که دید اون مرد بهش حمله کرد و بهش محلت حرف زدن نداد و شروع کرد به خوردن خونش....ولی ات هیچی نگفت و اون مرد هم از همین تعجب کرد...ولی ادامه داد...تا وقتی که صدایی مانعش شد
ادامه دارد....
نامی:سریع دنبالش رفتم تا گمش نکنم دیدم رفت یه میوه فروشی و دو کیلو نارنگی گرفت و سریع اومد بیرون
نامی:هوی کجا؟
یونکی:سفارش خواهرتو تحویل بدم
نامی:حالا فقط شد خواهر من؟عزیز دردونه تو نبود؟تازشم بده من خودم میبرم براش
یونگی:نمیخواد میزنه شل و پلت میکنه*با احترام و پوزش فراوان ات گوه میخوره
نامی:پوفففففففف زود بیایا....
یونگی:نامجون برو حوصله ندارم ولم کن دیگه چیکار دارم مگه؟هیچی نیس نترس تازشم خودش با من راحته هیچ مخالفتی ام نداره
نامی:چهرتو دیده؟
یونگی:نه
نامی:تو دو شبه داری میری پیش اون بعد قیافتو ندیده؟سرت به جایی نخورده؟جین عادت نداره تو غذات چیزی بریزه پس تقصیر اون نیس...ببینم مست کردی پیش اون؟
یونگی:نه بابا ولم کن دیر شدددد اه چشماشو با یه تیکه پارچه میبنده*دویید رفت نارنگی ها رو برسونه
...........
ات جلوش وایساده بود ولی پارچه ای جلوی چشماش نبود و چشماش باز بود
یونگی:ا...ات تو...تو قول دادی
ات:قول دادم ولی وقتی فهمیدم کی هستی دیگه چه فاییده ای داره؟باورم نمیشه اینطور بازیم دادی...باورم نمیشه اون پسر مظلوم و اسیب پذیری که من دیدم تو باشی....متنفرم ازت یونگی....متنفرم ازت*همونموقه یه قطره اشک از گوشه ی چشم ات پایین ریخت و سریع از خونه خلرج شد...ولی اون که جایی رو نداشت....دوستاش که نبودن...کجا میخواست بره؟دخترک هنوز باورش نمیشد که دیگه حتی تو خونه ی خودشم غریبس...بارون شدت گرفته بود و دخترک فقط یه تیشرت نازک و مشکی تش بود و یه شلوار مجلسی اما نازک....توی اون سرما دخترک نمیدونست کجا میره...دخترک سردرگم داشت به راهش ادامه میداد و گریه میکرد که دید رسیده با یه جاده ی خلوت که به جنگل ترسناک و به قول مردم تصرف شده توسط خوناشاما وصل میشد......اون که دیگه چیزی برای اژ دست دادن نداشت...پس جلو رفت....داشت ادامه میداد که یه مرد سیاه پوش رو وسط جاده دید....ینی اون خوناشام بود؟توجه نکرد و ادامه داد....همینطور جلو تر میرفت که دید اون مرد بهش حمله کرد و بهش محلت حرف زدن نداد و شروع کرد به خوردن خونش....ولی ات هیچی نگفت و اون مرد هم از همین تعجب کرد...ولی ادامه داد...تا وقتی که صدایی مانعش شد
ادامه دارد....
۳.۷k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.