قسمت دوم
#قسمت دوم
نیما (دکتر آراد):
از محیط کارِ جدیدم خوشم آمده بود. قطعا این میتوانست همان جایی باشد که من را به هدفم نزدیک میکند. دست از فکر کردن کشیدم و از ماشینم پیاده شدم. از دور فاطمه را دیدم که با آن بلوز و شلوار صورتی رنگش مثل عروسک ها شده بود و داشت به سمت من می آمد. نزدیکش شدم و دستانم را باز کردم و فاطمه را در آغوش گرفتم:
_ سلام خوشکل عمو چطوری؟
با همان لحن کودکانه و شیرینش که دلم برایش غنج میرفت گفت:
+ سلام عمو خوبم تو خوبی؟
_ وقتی تو خوب باشی منم خوبم
+ عمو؟
_ جانم؟
+ شما میخوای عروس بگیری؟
_ کی این حرفا رو گفته خانومِ بلا؟
+ مامان جون داشت به مامانم میگفت میخوام عروس بگیرم.
که اینطور باز مامان شروع کرد.
_ دیگه چی میگفتن عمو جون؟
+ میگفتن امشب میخوایم بریم عروس بگیریم.
_ عروس بگیریم نه خانوم کوچولو عروس بیاریم.
از داخل جیب پیراهنم آدامسی را بیرون آوردم و به طرفش گرفتم:
_ خانوم کوچولو بیا این آدامس بگیر بدو برو بازی کن.
+نمیخوام
_ اِ چرا؟
+میخوام با لپ تاپت بازی کنم.
_ چی؟
+ لپ تاپ
_ یه بار دیگه بگو
+ لپ تـــــاپـــــ
_ که لپ تاپ آره؟ خیله خب بیا بغلم تا با هم بریم لپ تاپ بازی کنیم.
+ عمو ادای منو درنیار دیگه. مگه اسمش لپ تاپ نیست؟
_چرا عزیزم لپ تاپه. چشم دیگه ادای فاطمه خانومو در نمیارم خوبه؟
+ اوهوم
فاطمه را بغل کردم و با هم وارد هال شدیم. فاطمه برادر زاده ام ، شیرینی این خانه بود. اکثر اوقات جای اینکه خانه ی خودشان باشد اینجا بود و مادر و پدرم جانشان برای تنها نوه ی عزیز کرده شان در میرفت:
_ سلام به همه
نوید: به سلام آقای دکتر چ عجب ما شما رو زیارت کردیم! برای دیدنت باید وقت قبلی بگیریم یا بلیط؟
_ هیچ کدوم داداش شما تاجِ سر مایی. خدایی سرم خیلی شلوغه
نوید: بله دیگه دکتری دردسر داره
خنده ی کوتاهی کردم که گلنوش گفت: سلام آقا نیمای دکتر چه خبرا؟ کار، تو بیمارستان جدید چطوره؟
_ سلام زن داداش خبر سلامتی؛ کار تو بیمارستان جدید که عالیه ولی چون اینجا بیمارستان تخصصیه( نه خصوصی) کاراش بیشتره و به تبع شیفت کاری منم بیشتر. اینه که زیاد سعادت ندارم در خدمت باشم.
گلنوش: این چه حرفیه کم سعادتی از ماست.
_ نفرمایید زن داداش چ...
نوید: ای بابا شما تا صبح میخواین تعارف تیکه پاره کنین؟ بسه بابا اصلا کم سعادتی ازمنه خوبه؟
حرف نوید همه مان را به خنده واداشت:
_ زن داداش مامان کجاست؟
+ تو آشپزخونه اس...اِ فاطمه؟ بیا پایین عمو خسته اس. نیما بذارش پایین
_ اشکالی نداره زن داداش راحتم
فاطمه: عمو منو بذارپایین برم با لپ تاپت بازی کنم.
_ دقیقا به خاطر همین تو بغلم نگهت داشتم خانوم کوچولو، با هم میریم.
..........+
_ خیله خب دختر خوب قهر نکن برو بازی کن.
تا این حرف را از دهانم شنید ، صورتم را بوسید و گفت:
+ هورااااااا عمو جون دوستت دارم
_ منم دوستت دارم خوشکل خانوم
فاطمه که رفت من هم به آشپزخانه رفتم. گلنوش و مادرم مشغول صحبت کردن بودند همینکه من وارد آشپزخانه شدم صحبتشان را نیمه کاره رها کردند:
_ سلام مامان
+ سلام پسرم خسته نباشی تا تو دست و صورتتو یه آبی بزنی منم ناهار و کشیدم.
_ سلامت باشی، مامان من یه سوال از شما دارم
+ بپرس عزیزم
_ مادرمن، عزیزمن، من چند بار باید به شما بگم که نمیخوام زن بگیرم؟ حداقل فعلا نمیخوام بهش فکرکنم.
+ چرا مگه چیزی شده؟
_ خودتونو به اون راه نزنید من همه چیو میدونم.
گلنوش: باز این فاطمه نتونست جلو زبونشو بگیره؟ مگه دستم بهش نرسه. مامان من میرم سفره رو بچینم.
+ برو عزیزم
_ خب مامان جان میشه واسه منی که باید همیشه آخرین نفر در جریان قرار بگیرم توضیح بدی قضیه چیه؟
+ ببین نیما جان تو دیگه بچه نیستی ماشاءالله ۲۷ سالته داری میری تو ۲۸ سال پس کی میخوای آستین بالا بزنی؟ من نباید عروسی تو رو ببینم؟ آخه فکر منو پدرت نیستی؟ آدم که از امروز و فردای خودش خبر نداره، میخوای دستم از قبر بیرون بمونه؟ میخوای دق مرگم کنی؟
_ مامان جان این حرفا چیه میزنی قربونت برم، من غلط بکنم بخوام شما رو دق مرگ کنم.
+ خب داری اینکارو میکنی دیگه! وقتی زن نمیگیری، به فکر خودت نیستی، دق مرگ میشم دیگه
_ اِ مامان این حرفا چیه؟ ان شاءالله که دویست و بیست سال عمر میکنی شما...الان قهری؟
دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم:
_ اصلا چشم هرچی شما بگی
یکدفعه مامان با خوشحالی عجیبی گفت:
+ پس یعنی خواستگاری امشب سرجاشه دیگه؟
من که اصلا حواسم به حرف های مادرم نبود ، نفهمیدم که چه میگویم در حین اینکه مشغول ناخنک زدن به سیب زمینی ها بودم ، بی حواس سر تکان دادم و گفتم:
_ آره
+ خیله خب پس من زنگ میزنم میگم امشب میایم.
_ باشه...
یکدفعه مغزم به کار افتاد. تازه فهمیدم چه گندی زدم:
_ بلــــــه؟ کجا میایم؟
+ وا نیما مادر حالت خوبه؟ خواستگاری دیگه!
_ خواستگاری؟ خواستگاری
نیما (دکتر آراد):
از محیط کارِ جدیدم خوشم آمده بود. قطعا این میتوانست همان جایی باشد که من را به هدفم نزدیک میکند. دست از فکر کردن کشیدم و از ماشینم پیاده شدم. از دور فاطمه را دیدم که با آن بلوز و شلوار صورتی رنگش مثل عروسک ها شده بود و داشت به سمت من می آمد. نزدیکش شدم و دستانم را باز کردم و فاطمه را در آغوش گرفتم:
_ سلام خوشکل عمو چطوری؟
با همان لحن کودکانه و شیرینش که دلم برایش غنج میرفت گفت:
+ سلام عمو خوبم تو خوبی؟
_ وقتی تو خوب باشی منم خوبم
+ عمو؟
_ جانم؟
+ شما میخوای عروس بگیری؟
_ کی این حرفا رو گفته خانومِ بلا؟
+ مامان جون داشت به مامانم میگفت میخوام عروس بگیرم.
که اینطور باز مامان شروع کرد.
_ دیگه چی میگفتن عمو جون؟
+ میگفتن امشب میخوایم بریم عروس بگیریم.
_ عروس بگیریم نه خانوم کوچولو عروس بیاریم.
از داخل جیب پیراهنم آدامسی را بیرون آوردم و به طرفش گرفتم:
_ خانوم کوچولو بیا این آدامس بگیر بدو برو بازی کن.
+نمیخوام
_ اِ چرا؟
+میخوام با لپ تاپت بازی کنم.
_ چی؟
+ لپ تاپ
_ یه بار دیگه بگو
+ لپ تـــــاپـــــ
_ که لپ تاپ آره؟ خیله خب بیا بغلم تا با هم بریم لپ تاپ بازی کنیم.
+ عمو ادای منو درنیار دیگه. مگه اسمش لپ تاپ نیست؟
_چرا عزیزم لپ تاپه. چشم دیگه ادای فاطمه خانومو در نمیارم خوبه؟
+ اوهوم
فاطمه را بغل کردم و با هم وارد هال شدیم. فاطمه برادر زاده ام ، شیرینی این خانه بود. اکثر اوقات جای اینکه خانه ی خودشان باشد اینجا بود و مادر و پدرم جانشان برای تنها نوه ی عزیز کرده شان در میرفت:
_ سلام به همه
نوید: به سلام آقای دکتر چ عجب ما شما رو زیارت کردیم! برای دیدنت باید وقت قبلی بگیریم یا بلیط؟
_ هیچ کدوم داداش شما تاجِ سر مایی. خدایی سرم خیلی شلوغه
نوید: بله دیگه دکتری دردسر داره
خنده ی کوتاهی کردم که گلنوش گفت: سلام آقا نیمای دکتر چه خبرا؟ کار، تو بیمارستان جدید چطوره؟
_ سلام زن داداش خبر سلامتی؛ کار تو بیمارستان جدید که عالیه ولی چون اینجا بیمارستان تخصصیه( نه خصوصی) کاراش بیشتره و به تبع شیفت کاری منم بیشتر. اینه که زیاد سعادت ندارم در خدمت باشم.
گلنوش: این چه حرفیه کم سعادتی از ماست.
_ نفرمایید زن داداش چ...
نوید: ای بابا شما تا صبح میخواین تعارف تیکه پاره کنین؟ بسه بابا اصلا کم سعادتی ازمنه خوبه؟
حرف نوید همه مان را به خنده واداشت:
_ زن داداش مامان کجاست؟
+ تو آشپزخونه اس...اِ فاطمه؟ بیا پایین عمو خسته اس. نیما بذارش پایین
_ اشکالی نداره زن داداش راحتم
فاطمه: عمو منو بذارپایین برم با لپ تاپت بازی کنم.
_ دقیقا به خاطر همین تو بغلم نگهت داشتم خانوم کوچولو، با هم میریم.
..........+
_ خیله خب دختر خوب قهر نکن برو بازی کن.
تا این حرف را از دهانم شنید ، صورتم را بوسید و گفت:
+ هورااااااا عمو جون دوستت دارم
_ منم دوستت دارم خوشکل خانوم
فاطمه که رفت من هم به آشپزخانه رفتم. گلنوش و مادرم مشغول صحبت کردن بودند همینکه من وارد آشپزخانه شدم صحبتشان را نیمه کاره رها کردند:
_ سلام مامان
+ سلام پسرم خسته نباشی تا تو دست و صورتتو یه آبی بزنی منم ناهار و کشیدم.
_ سلامت باشی، مامان من یه سوال از شما دارم
+ بپرس عزیزم
_ مادرمن، عزیزمن، من چند بار باید به شما بگم که نمیخوام زن بگیرم؟ حداقل فعلا نمیخوام بهش فکرکنم.
+ چرا مگه چیزی شده؟
_ خودتونو به اون راه نزنید من همه چیو میدونم.
گلنوش: باز این فاطمه نتونست جلو زبونشو بگیره؟ مگه دستم بهش نرسه. مامان من میرم سفره رو بچینم.
+ برو عزیزم
_ خب مامان جان میشه واسه منی که باید همیشه آخرین نفر در جریان قرار بگیرم توضیح بدی قضیه چیه؟
+ ببین نیما جان تو دیگه بچه نیستی ماشاءالله ۲۷ سالته داری میری تو ۲۸ سال پس کی میخوای آستین بالا بزنی؟ من نباید عروسی تو رو ببینم؟ آخه فکر منو پدرت نیستی؟ آدم که از امروز و فردای خودش خبر نداره، میخوای دستم از قبر بیرون بمونه؟ میخوای دق مرگم کنی؟
_ مامان جان این حرفا چیه میزنی قربونت برم، من غلط بکنم بخوام شما رو دق مرگ کنم.
+ خب داری اینکارو میکنی دیگه! وقتی زن نمیگیری، به فکر خودت نیستی، دق مرگ میشم دیگه
_ اِ مامان این حرفا چیه؟ ان شاءالله که دویست و بیست سال عمر میکنی شما...الان قهری؟
دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم:
_ اصلا چشم هرچی شما بگی
یکدفعه مامان با خوشحالی عجیبی گفت:
+ پس یعنی خواستگاری امشب سرجاشه دیگه؟
من که اصلا حواسم به حرف های مادرم نبود ، نفهمیدم که چه میگویم در حین اینکه مشغول ناخنک زدن به سیب زمینی ها بودم ، بی حواس سر تکان دادم و گفتم:
_ آره
+ خیله خب پس من زنگ میزنم میگم امشب میایم.
_ باشه...
یکدفعه مغزم به کار افتاد. تازه فهمیدم چه گندی زدم:
_ بلــــــه؟ کجا میایم؟
+ وا نیما مادر حالت خوبه؟ خواستگاری دیگه!
_ خواستگاری؟ خواستگاری
۱۵.۹k
۱۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.