زندگی رویایی
part2
2ماه بعد
هرکدوم که رل بودن ازواج کردن بغیر از ات و کوک(از این به بعد خواب دوستم نیس و دیگه کم کم داستان ات و کوک شروع میشه)
ات و کوک از خواب بیدار شدن و صبحونه خوردن
کوک: ات نظرت چیه امشب بریم خونه نانا اینا؟
ات: باشه بریم
بعد از صبحونه کوک آماده شد و رفت شرکتش
زمانی که کوک داخل شرکته
کوک رفت داخل اتاق شخصی خودش
تق تق(صدای در)
کوک: بفرمایید
دختره: قربان مهمون داریم
کوک: بهش بگو بیا داخل
دختره: چشم قربان. بفرمایید داخل
کوک: چی؟! توئه عوضی اینجا چیکار میخوای(بلند و با داد)
جانگی: میبینی که اومدم(با نیشخند)
کوک: گمشو از اتاقم بیرون(داد و اعصبانی)
(نکته جانگی دشمن کوکه چون از کوک قبلا کلاهبرداری کرده بود)
جانگی: تا جیزی که میگمو بهم ندش هیجا نمیرم
کوک: چی از دستم میخوای
جانگی:******اینقد پول میخوام(خودتون یچیز تصور کنید)
کوک: اول کلاهبرداری الانم پول
جانگی: همین که هست
کوک اسلحشو از کشو کمد در آورد و به سمت جانگی گرفت(جانگی هم همین کارو کرد)
جانگی: میخوای منو بترسونی؟!
و جانگی یه گلوله به کوک پرتاب کرد(فوش دادن به جانگی مجانیه🤡)
و صدای تیر کل شرکت رو به صدا در آورد. جانگی فرار کرد جوری که کسی اونو ندید بعدش کارکنای اونجا اومدن و کوک رو دیدن ترسیدن. سریع زنگ زدن به آمبولانس. کوک رو سریع بردن
ات تازه از حموم اومده بود بیرون و دید که گوشیش زنگ میخوره
ات: الو
: خانم ات؟!
ات: بله خودمم
: خانم ات همسرتون تو دعوا تیر خورده سریع بیاید به بیمارستان***
ات گوشی از دستش افتاد
بعد چن دقیقه ات گوشیش رو برداشت و با گریه زنگ زد به اعضا و نادیا
سریع خودشون رو رسوندن ویلای کوک و ات
ات بی جون شده بود و با حوله یه گوشه دلشت گریه میکرد که نادیا ات رو برداشت و برد به اتاقش و لباس تنش کرد
بعدش باهم رفتن به بیمارستان
پرش به زمان بیمارستان
اعضا در حال گریه کردن مخصوصا ات اومدن بیمارستان
ات: دکتر جونکوک کجاس؟(با گریه)
دکی: جونکوک خیلی عمیق گلوله وارد بدنش شده بود و سریع بردیمش اتاق عمل. همه جلو در اتاق عمل بودن و در حال گریه کردن بودن
یهو دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
ات: دکتر حال جونکوک خوبه؟(گریه و نگران)
دکتر: بله اقای جونکوک خیلی قوی بود که جون سالم بدر برد
همه: هوفــــــــــــــــــــــ
دکی: نگران نباشید جونکوک فردا بهوش میاد
ات: من میتونم امشب پیش کوک باشم؟
دکی: بله
و بعدش دکی رفت و اعضا هم رفتن و ات تنها مونده بود. داخل اتاقی بود که کوک داخلش بود
ات همش با گریه میگفت: چرا امشب نتونستیم بریم خونه نانا اینا
فردا...
ات بیدار شده بود و رفته بود صبحونه بخره و وقتی اوند دید کوک بیدار شده
ات: پرستارااااااا(با صدای بلند)
پرستارا اومدن و کوک رو معاینه کردن و حال کوک خوب بود اما نیاز به مراقبت داشت
بعدش ات داشت زنگ میزد به اعضا که کوک بیدار شده و حالش خوبه
ات: کوکی
کوک: بله
ات: حالت خوبه
کوک: با وجود تو بهتر از این نمیشم
ات: برای چی دعوا کردی و تیر خوردی؟!
کوک: من دعوا نکردم اون جانگی کصافط بهم زد(بعدش کوک برای ات جریانو تعریف کرد)
ات: میرم ازش شکایت میکنم
کوک: نمیخواد خودم میبیرمش زندان
ات: باشه(کیوت)
کوک: اونقدر خودتو کیوت نکن
ات: باشه
کوک: کی مرخص میشم(اگه توجه کنید اینو داخل همه فیکام میگم🤡)
ات: حداقل باید2روز اینجا بمونی
کوک: ات میشه برام میکرفون بیاری؟
ات: کوکی ما داخل بیمارستانیم
کوک: یادم نبود
پرش به3روز بعد
کوک: ات
ات: بله
کوک: یلحظه بیا پایین کارت دارم
ات: باشه الان میام
بعدش ات اوند پایین و یهو دوستشو دید که4سال بود ندیده بودتش
سریع هانیل و ات رفتن بغل هم
بعدش این3نفر داشتن باهم فیلم میدیدن که یهو صدای در اومد
لیا درو باز کرد(لیا خدمتکاره ویلای کوکه)
بعدش دید که.........
در خماریــــــ بمونید
2ماه بعد
هرکدوم که رل بودن ازواج کردن بغیر از ات و کوک(از این به بعد خواب دوستم نیس و دیگه کم کم داستان ات و کوک شروع میشه)
ات و کوک از خواب بیدار شدن و صبحونه خوردن
کوک: ات نظرت چیه امشب بریم خونه نانا اینا؟
ات: باشه بریم
بعد از صبحونه کوک آماده شد و رفت شرکتش
زمانی که کوک داخل شرکته
کوک رفت داخل اتاق شخصی خودش
تق تق(صدای در)
کوک: بفرمایید
دختره: قربان مهمون داریم
کوک: بهش بگو بیا داخل
دختره: چشم قربان. بفرمایید داخل
کوک: چی؟! توئه عوضی اینجا چیکار میخوای(بلند و با داد)
جانگی: میبینی که اومدم(با نیشخند)
کوک: گمشو از اتاقم بیرون(داد و اعصبانی)
(نکته جانگی دشمن کوکه چون از کوک قبلا کلاهبرداری کرده بود)
جانگی: تا جیزی که میگمو بهم ندش هیجا نمیرم
کوک: چی از دستم میخوای
جانگی:******اینقد پول میخوام(خودتون یچیز تصور کنید)
کوک: اول کلاهبرداری الانم پول
جانگی: همین که هست
کوک اسلحشو از کشو کمد در آورد و به سمت جانگی گرفت(جانگی هم همین کارو کرد)
جانگی: میخوای منو بترسونی؟!
و جانگی یه گلوله به کوک پرتاب کرد(فوش دادن به جانگی مجانیه🤡)
و صدای تیر کل شرکت رو به صدا در آورد. جانگی فرار کرد جوری که کسی اونو ندید بعدش کارکنای اونجا اومدن و کوک رو دیدن ترسیدن. سریع زنگ زدن به آمبولانس. کوک رو سریع بردن
ات تازه از حموم اومده بود بیرون و دید که گوشیش زنگ میخوره
ات: الو
: خانم ات؟!
ات: بله خودمم
: خانم ات همسرتون تو دعوا تیر خورده سریع بیاید به بیمارستان***
ات گوشی از دستش افتاد
بعد چن دقیقه ات گوشیش رو برداشت و با گریه زنگ زد به اعضا و نادیا
سریع خودشون رو رسوندن ویلای کوک و ات
ات بی جون شده بود و با حوله یه گوشه دلشت گریه میکرد که نادیا ات رو برداشت و برد به اتاقش و لباس تنش کرد
بعدش باهم رفتن به بیمارستان
پرش به زمان بیمارستان
اعضا در حال گریه کردن مخصوصا ات اومدن بیمارستان
ات: دکتر جونکوک کجاس؟(با گریه)
دکی: جونکوک خیلی عمیق گلوله وارد بدنش شده بود و سریع بردیمش اتاق عمل. همه جلو در اتاق عمل بودن و در حال گریه کردن بودن
یهو دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
ات: دکتر حال جونکوک خوبه؟(گریه و نگران)
دکتر: بله اقای جونکوک خیلی قوی بود که جون سالم بدر برد
همه: هوفــــــــــــــــــــــ
دکی: نگران نباشید جونکوک فردا بهوش میاد
ات: من میتونم امشب پیش کوک باشم؟
دکی: بله
و بعدش دکی رفت و اعضا هم رفتن و ات تنها مونده بود. داخل اتاقی بود که کوک داخلش بود
ات همش با گریه میگفت: چرا امشب نتونستیم بریم خونه نانا اینا
فردا...
ات بیدار شده بود و رفته بود صبحونه بخره و وقتی اوند دید کوک بیدار شده
ات: پرستارااااااا(با صدای بلند)
پرستارا اومدن و کوک رو معاینه کردن و حال کوک خوب بود اما نیاز به مراقبت داشت
بعدش ات داشت زنگ میزد به اعضا که کوک بیدار شده و حالش خوبه
ات: کوکی
کوک: بله
ات: حالت خوبه
کوک: با وجود تو بهتر از این نمیشم
ات: برای چی دعوا کردی و تیر خوردی؟!
کوک: من دعوا نکردم اون جانگی کصافط بهم زد(بعدش کوک برای ات جریانو تعریف کرد)
ات: میرم ازش شکایت میکنم
کوک: نمیخواد خودم میبیرمش زندان
ات: باشه(کیوت)
کوک: اونقدر خودتو کیوت نکن
ات: باشه
کوک: کی مرخص میشم(اگه توجه کنید اینو داخل همه فیکام میگم🤡)
ات: حداقل باید2روز اینجا بمونی
کوک: ات میشه برام میکرفون بیاری؟
ات: کوکی ما داخل بیمارستانیم
کوک: یادم نبود
پرش به3روز بعد
کوک: ات
ات: بله
کوک: یلحظه بیا پایین کارت دارم
ات: باشه الان میام
بعدش ات اوند پایین و یهو دوستشو دید که4سال بود ندیده بودتش
سریع هانیل و ات رفتن بغل هم
بعدش این3نفر داشتن باهم فیلم میدیدن که یهو صدای در اومد
لیا درو باز کرد(لیا خدمتکاره ویلای کوکه)
بعدش دید که.........
در خماریــــــ بمونید
۵.۶k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.