DARK LIKE BLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part 35
میا:
توی ون هممون کسل و ناراحت بودیم
+ آخه چرا اینطور شد
صدای غم آلود رکیتا افکارم رو بهم ریخت و به طرفش برگشتم سانهی هم مثل من به طرف ذکیتا برگشت
÷ شاید این یه فرصت و راه بهتره
+ چه فرصتی آخه...مگه با دور شدن فرصت...
آخرای حرفش رو خورد و ادامه نداد
× حق با میاست شاید دوریه ما و اونا بهتر باشه
رکیتا با داد نالید: نمیخوااااااام
و بعد از این حرفش گریش شدت گرفت و به زار زدن تبدیل شد
÷ گریه نکن
+ نمیتونم
× این اون رکیتای قویی که من میشناختم نیست...گریه نکن
مارنی:
من زودتر از اونا رسیدم چون تند رانندگی میکردم
از ماشینم پیاده شدم و به دور و برم نگاهی انداختم و دختر جوونی رو دیدم که پشتش به من بود و با تلفنش مشغول صحبت بود
به طرفش رفتم و منتظر شدم تا تلفنش تموم بشه اما قبل از اینکه تلفنش تموم بشه به طرف من برگشت و با گفتن بعدا بهت زنگ میزنم تماسش رو قطع کرد
دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
؛ سلام
باهاش دست دادم
_ سلام من کیم مارنیم لیدر گروه
؛ منم سو سورنم منیجر شماها... بقیه گروهتون کجان؟!
_ توی راه هستن من با ماشین خودم اومدم
؛ آها خب پس تا بقیه میا بیاید تا بریم و خوابگاه رو نشونتون بدم
بعد از اینکه خوابگاه رو نشونم داد دوباره برگشتیم تو محوطه حیاط تا حیاط رو هم نشونم بده
اما همون موقع ون بچه ها اومد
میا و سانهی پیاده شدن و به سورن سلام کردن
رکیتا آخرین نفر پیاده شد و وقتی که صورت و چشماش رو دیدم بدنم یخ زد
چشماش به اندازه ی برگ های رز سرخ بود و مثل آبشاری بود که دیگه آبی نداره و فقط ردی از نم بودن داره
به طرفش رفتم و بقلش کردم و آروم در گوشش گفتم
_ خوبی عزیزم؟
+ اوهوم
_ چی شده؟
+ نمیتونم از تهیونگ دور باشم
_ اشکال نداره دوباره همچی درست میشه
کل مکالممون در گوشی بود
سورن هم گفت که بعدا من خوابگاه رو نشون بچه ها بدم و اون فقط اتاقا رو نشونشون داد
رکیتا:
همه وسایل هامون رو بردیم توی اتاقامون و مشغول مرتب کردنشون بودیم
روی تختم نشستم و خرسی که تهیونگ بهم داده بود رو بقل کرده بودم
مارنی داشت از جلوی اتاقم رد میشد که من رو دید و اومد پیشم
لبخندی زد و گفت: دوباره همچی مثل اول میشه
+ امیدوارم
_ لباسات رو بردار که باید بریم باشگاه پیش پسرا
با این حرفش برقی تو چشمام افتاد که متوجهش شد و تک خندی زد
اومد چیزی بگه که زنگ تلفنش مانعش شد
_ الو
...
_ باشه باشه تا یک ساعت و نیم دیگه اونجام
صدای داد شخص پشت خط رو شنیدم که گفت: باید تا نیم ساعت دیگه اینجا باشی وگرنه...
_ انقد داد نزن خودمو میرسونم
بعد از گفتن این جمله تلفن رو قطع کرد
دستی به موهام کشید و گفت: من باید برم عکسبرداری شاید به تمرین نرسم
+ باشه
_ خدافظ
بعد از یه چشمک از اتاق رفت بیرون
part 35
میا:
توی ون هممون کسل و ناراحت بودیم
+ آخه چرا اینطور شد
صدای غم آلود رکیتا افکارم رو بهم ریخت و به طرفش برگشتم سانهی هم مثل من به طرف ذکیتا برگشت
÷ شاید این یه فرصت و راه بهتره
+ چه فرصتی آخه...مگه با دور شدن فرصت...
آخرای حرفش رو خورد و ادامه نداد
× حق با میاست شاید دوریه ما و اونا بهتر باشه
رکیتا با داد نالید: نمیخوااااااام
و بعد از این حرفش گریش شدت گرفت و به زار زدن تبدیل شد
÷ گریه نکن
+ نمیتونم
× این اون رکیتای قویی که من میشناختم نیست...گریه نکن
مارنی:
من زودتر از اونا رسیدم چون تند رانندگی میکردم
از ماشینم پیاده شدم و به دور و برم نگاهی انداختم و دختر جوونی رو دیدم که پشتش به من بود و با تلفنش مشغول صحبت بود
به طرفش رفتم و منتظر شدم تا تلفنش تموم بشه اما قبل از اینکه تلفنش تموم بشه به طرف من برگشت و با گفتن بعدا بهت زنگ میزنم تماسش رو قطع کرد
دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
؛ سلام
باهاش دست دادم
_ سلام من کیم مارنیم لیدر گروه
؛ منم سو سورنم منیجر شماها... بقیه گروهتون کجان؟!
_ توی راه هستن من با ماشین خودم اومدم
؛ آها خب پس تا بقیه میا بیاید تا بریم و خوابگاه رو نشونتون بدم
بعد از اینکه خوابگاه رو نشونم داد دوباره برگشتیم تو محوطه حیاط تا حیاط رو هم نشونم بده
اما همون موقع ون بچه ها اومد
میا و سانهی پیاده شدن و به سورن سلام کردن
رکیتا آخرین نفر پیاده شد و وقتی که صورت و چشماش رو دیدم بدنم یخ زد
چشماش به اندازه ی برگ های رز سرخ بود و مثل آبشاری بود که دیگه آبی نداره و فقط ردی از نم بودن داره
به طرفش رفتم و بقلش کردم و آروم در گوشش گفتم
_ خوبی عزیزم؟
+ اوهوم
_ چی شده؟
+ نمیتونم از تهیونگ دور باشم
_ اشکال نداره دوباره همچی درست میشه
کل مکالممون در گوشی بود
سورن هم گفت که بعدا من خوابگاه رو نشون بچه ها بدم و اون فقط اتاقا رو نشونشون داد
رکیتا:
همه وسایل هامون رو بردیم توی اتاقامون و مشغول مرتب کردنشون بودیم
روی تختم نشستم و خرسی که تهیونگ بهم داده بود رو بقل کرده بودم
مارنی داشت از جلوی اتاقم رد میشد که من رو دید و اومد پیشم
لبخندی زد و گفت: دوباره همچی مثل اول میشه
+ امیدوارم
_ لباسات رو بردار که باید بریم باشگاه پیش پسرا
با این حرفش برقی تو چشمام افتاد که متوجهش شد و تک خندی زد
اومد چیزی بگه که زنگ تلفنش مانعش شد
_ الو
...
_ باشه باشه تا یک ساعت و نیم دیگه اونجام
صدای داد شخص پشت خط رو شنیدم که گفت: باید تا نیم ساعت دیگه اینجا باشی وگرنه...
_ انقد داد نزن خودمو میرسونم
بعد از گفتن این جمله تلفن رو قطع کرد
دستی به موهام کشید و گفت: من باید برم عکسبرداری شاید به تمرین نرسم
+ باشه
_ خدافظ
بعد از یه چشمک از اتاق رفت بیرون
۱۰.۶k
۰۵ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.