📗 ادامه کتابِ
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهلُ_یک
میرویم که به نیروهای نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دلهایشان را میگویند و مشکلاتشان را؛ و از هر دری سخنی. حرفهایشان با مهری که از آنها به دل داشتم، مخلوط میشد و میرفت توی قلبم. و این، لابد از چشمهایم پیدا بود.
یکی از جوانهای آرپیجیزنِ نبل و الزهراء، این مهر را از توی چشمهایم خواند. با هم گرم گرفتیم، انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشمهای پر از مهربانیاش را از چشمهایم برنمیداشت. دلم میخواست هدیهای به او بدهم. هدیه، از واژههای مشترک زبان ماست! میدان رزم شده بود، میدانِ مهر! دیدم چیز درخوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکشهایم را از دستهایم بیرون کشیدم و گذاشتم توی دستهای آن جوان سوری. حسین به نجوا میگفت این دستکشهای مخصوص نظامی، گرانقیمتاند؛ چرا راحت میدهیاش برود؟ گفتم این جوان سوری شاید ماهها، شاید سالها اینجا مشغول دفاع باشد؛ ما میهمانِ چندروزهایم؛ این دستکشها بیشتر به دردش میخورد.
جوان از دستکشها خوشش آمده بود و از هدیه گرفتن خوشحال شده بود. معطل نکرد. انگشتر زیبایش را درآورد، گذاشت توی دستم و درآمد که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقه نامزدی و برای دست راستم، انگشترِ هدیه. بغلش کردم و انگشتر را دستم کردم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم... هم خودش را و هم هدیهاش را...
...
۱۴۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠 @shahiddaneshgar
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهلُ_یک
میرویم که به نیروهای نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دلهایشان را میگویند و مشکلاتشان را؛ و از هر دری سخنی. حرفهایشان با مهری که از آنها به دل داشتم، مخلوط میشد و میرفت توی قلبم. و این، لابد از چشمهایم پیدا بود.
یکی از جوانهای آرپیجیزنِ نبل و الزهراء، این مهر را از توی چشمهایم خواند. با هم گرم گرفتیم، انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشمهای پر از مهربانیاش را از چشمهایم برنمیداشت. دلم میخواست هدیهای به او بدهم. هدیه، از واژههای مشترک زبان ماست! میدان رزم شده بود، میدانِ مهر! دیدم چیز درخوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکشهایم را از دستهایم بیرون کشیدم و گذاشتم توی دستهای آن جوان سوری. حسین به نجوا میگفت این دستکشهای مخصوص نظامی، گرانقیمتاند؛ چرا راحت میدهیاش برود؟ گفتم این جوان سوری شاید ماهها، شاید سالها اینجا مشغول دفاع باشد؛ ما میهمانِ چندروزهایم؛ این دستکشها بیشتر به دردش میخورد.
جوان از دستکشها خوشش آمده بود و از هدیه گرفتن خوشحال شده بود. معطل نکرد. انگشتر زیبایش را درآورد، گذاشت توی دستم و درآمد که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقه نامزدی و برای دست راستم، انگشترِ هدیه. بغلش کردم و انگشتر را دستم کردم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم... هم خودش را و هم هدیهاش را...
...
۱۴۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠 @shahiddaneshgar
۳.۰k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.