داستانشب

#داستان_شب..
#داستان_قصر_پادشاه_یا_مهمانسرا

روزی ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده ، همه را نزد خود می پذیرفت . همه بزرگان کشوری و لشکری نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند .

ناگاه مردی با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جراءت و یارای آن نبود که گوید: تو کیستی ؟ و به چه کار می آیی ؟ آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید .

ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت : این جا به چه کار آمده ای ؟
مرد گفت : این جا کاروانسرا است و من مسافر .کاروانسرا، جای مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختی بیاسایم.

ابراهیم به خشم آمد و گفت : این جا کاروانسرا نیست ؛ قصر من است .
مرد گفت : این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟

ابراهیم گفت : فلان کس .

گفت : پیش از او، خانه کدام شخص بود.

گفت : خانه پدر فلان کس .
گفت : آن ها که روزی صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند؟
گفت : همه آن ها مردند و این جا به ما رسید.
مرد گفت : خانه ای که هر روز، سرای کسی است و پیش از تو، کسان دیگری در آن بودند، و پس از تو کسان دیگری این جا خواهند زیست ، به حقیقت کاروانسرا است ؛ زیرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسی است .


#شب_خوش...
دیدگاه ها (۷)

یک دسته گل عشقیک بغل آرزوی خوشبختییک دنیامحبت ودوستیدر اولین...

هرچی جذابِ،خاصِ،مهربونِ،انعطاف پذیرِ،باسلیقه،باعشقِ،باشهامتِ...

#دیالوگ_برتر...آدم رؤیایی، خاکستر رویاهای گذشته‌اش را بیخودی...

#Wallpaper#Back_ground

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط