فیک ١٠

*

تهیونگ ماشینو روشن کرد و رفت. توی آینه به رفتن الین به داخل خونه نگاه کرد. یه لبخند کوچیک روی لبش بود. دستشو روی لباش کشید و مزه شیر قهوه و یه حس دیگه رو حس کرد.

رسید خونه. درو باز کرد و رفت داخل. خونه سوت و کور بود. انگار هیچ‌کس نبود. یه برگه روی میز دید. برش داشت. نوشته بود: «تهیونگ، من وبابا رفتیم یه ماموریت. برمی‌گردیم. غذا تو یخچاله.»

تهیونگ یه آه کشید. از تنهایی بدش میومد. گوشیشو برداشت و به کوک زنگ زد.

تهیونگ: کوک، کجایی؟
کوک: خونه‌ام. چطور؟
تهیونگ: حوصله‌ام سر رفته. میای بریم یه دوری بزنیم؟
کوک: الان؟
تهیونگ: آره، الان.
کوک: باشه، یه ربع دیگه اونجام.

تهیونگ یه کم مرتب کرد و منتظر کوک شد. وقتی کوک رسید، با هم رفتن بیرون. اول یه کم توی شهر چرخیدن و بعد تصمیم گرفتن برن یه جای خلوت.

تهیونگ: کوک، یه سوال ازت بپرسم، راستشو میگی؟
کوک: اگه بتونم، آره.
تهیونگ: تو از الین خوشت میاد؟

کوک یه کم مکث کرد. معلوم بود که انتظار این سوالو نداشت.

کوک: تهیونگ، تو که میدونی من...
تهیونگ: میدونم، ولی میخوام از زبون خودت بشنوم.

کوک یه نفس عمیق کشید و گفت: آره، ازش خوشم میاد. ولی تو دوست پسرشی. هیچ‌وقت فکر نکردم که...

تهیونگ حرفشو قطع کرد و گفت: مهم نیست. فقط میخواستم بدونم.

یه سکوت سنگین بینشون حاکم شد. تهیونگ حس میکرد یه چیزی توی دلش داره تغییر میکنه. یه حس جدید، یه حس عجیب. نمی‌دونست اسمشو چی بذاره.

کوک: تهیونگ، تو ناراحت شدی؟
تهیونگ: نه، فقط... گیج شدم.

تصمیم گرفتن برگردن خونه. توی راه هیچ حرفی نزدن. وقتی رسیدن، تهیونگ از کوک دعوت کرد بیاد داخل.

تهیونگ: بیا یه فیلم ببینیم.
کوک: باشه.

یه فیلم اکشن گذاشتن. ولی هیچکدومشون حواسشون به فیلم نبود. تهیونگ هی به کوک نگاه میکرد. به چشم‌هاش، به لب‌هاش، به...

یه دفعه بدون اینکه فکر کنه، دستشو دراز کرد و دست کوک رو گرفت. کوک یه لحظه جا خورد، ولی دستشو عقب نکشید. تهیونگ دست کوک رو فشار داد. یه حس گرما توی وجودش حس کرد.

***

ببخشید که نزاشتم امتحان داشتم این هفته همش
دیدگاه ها (۱۵)

نگاه جونگ هی بچه جونگ کوک هست و کوک خبر نداره و و خودت جونگ ...

فردا شب آپ میشه

فیک ٩

فیک ٨

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط