دوستان قسمت چهارم ویرایش شد لطفا مجدد بخونید رمان.ترسناک
دوستان قسمت چهارم ویرایش شد لطفا مجدد بخونید #رمان.ترسناک
#آونگ🕳
Part5
صداهای سنگین قدم برداشتن روی سرامیک منو دیوونه کرده بود صدا نزدیک و نزدیک تر شده بود جلوی دهنمو گرفته بودم و اشک می ریختم از درز کمد به سمت تخت نگاه می کردم هم نگران خودم بودم هم نگران نگین ناگهان سایه یه نفر از جلوی در روی دیوار افتاد خودش بود ، نفسمو حبس کردم مثل مجسمه خشکم زده بود که مبادا متوجه بشه تو کمدم داخل اتاق شد از ردای سفیدی که تنش بود فهمیدم خودشه!
دستمو روی شکمم می کشیدم و میگفتم خدایا حداقل بخاطر این نجاتم بده که یهو صدای زنگ تلفن کل این سکوت رو بهم زد صدای تلفن نگین بود وااای خدای من اون تلفن توی جیب نگین بود!!! صدا از زیر تخت میومد خدایا چیکار کنم از لای درز حمله وحشیانه اون مرد رو به زیر تخت دیدم فریاد های نگین که بلند داد می زد کمکم کن ترخدا کمکم کن ولم کن ولم کن........نمی تونستم ببینم چشمامو بسته بودم و جلوی دهنمو گرفته بودم و اشک می ریختم تا اینکه صدا قطع شد .... اون مرد .... صمیمی ترین دوستم مرد ، دوستی که بخاطر من پاش به این خونه باز شد!!!!
از ته دل زجه می زدم و خود خوری می کردم تا اینکه اون مرد جلوی کمد ایستاد داشت درست به کمد نگاه می کرد نفس های گرمش از درز کمد به داخل میومد دستشو برد که درو باز کنه از پشت محکم گرفته بودم چند بار درو محکم کشید اما من از چهار چوب کمد محکم گرفته بودم که باز نشه و من نیوفتم زمین که بفهمه تا اینکه برگشت و از موهای نگین گرفت کشان کشان با خودش برد با بسته شدن در پذیرایی و آخر بسته شدن در حیاط فهمیدم رفته.....
..
..
۳ ساعت بعد
..
..
هنوز توی کمد غرق در تاریکی بودم کف چوبی کمد از شدت گریه ام نم گرفته بود هنوز جرئت اینو نداشتم از کمد برم بیرون !! تا اینکه دوباره در باز شد صدامو خفه کردم گوشامو خوب تیز کرده بودم که یهو یه صدای آشنا اومد !!
خانم احمدی . خانم احمدی
همسایه ویلا پایینی بود بی اختیار از کمد دویدم بیرون که دیدم وسط پذیرایی با چند تا مرد و خانم های همسایه ایستاده ، دویدم طرفش و بغلش کردم شروع کردم به گریه کردن و گفتن بگو چیشده که سریع گفتم ترخدا منو از اینجا ببرین بیرون ترخدا!!!
ادامه در نظرات
#آونگ🕳
Part5
صداهای سنگین قدم برداشتن روی سرامیک منو دیوونه کرده بود صدا نزدیک و نزدیک تر شده بود جلوی دهنمو گرفته بودم و اشک می ریختم از درز کمد به سمت تخت نگاه می کردم هم نگران خودم بودم هم نگران نگین ناگهان سایه یه نفر از جلوی در روی دیوار افتاد خودش بود ، نفسمو حبس کردم مثل مجسمه خشکم زده بود که مبادا متوجه بشه تو کمدم داخل اتاق شد از ردای سفیدی که تنش بود فهمیدم خودشه!
دستمو روی شکمم می کشیدم و میگفتم خدایا حداقل بخاطر این نجاتم بده که یهو صدای زنگ تلفن کل این سکوت رو بهم زد صدای تلفن نگین بود وااای خدای من اون تلفن توی جیب نگین بود!!! صدا از زیر تخت میومد خدایا چیکار کنم از لای درز حمله وحشیانه اون مرد رو به زیر تخت دیدم فریاد های نگین که بلند داد می زد کمکم کن ترخدا کمکم کن ولم کن ولم کن........نمی تونستم ببینم چشمامو بسته بودم و جلوی دهنمو گرفته بودم و اشک می ریختم تا اینکه صدا قطع شد .... اون مرد .... صمیمی ترین دوستم مرد ، دوستی که بخاطر من پاش به این خونه باز شد!!!!
از ته دل زجه می زدم و خود خوری می کردم تا اینکه اون مرد جلوی کمد ایستاد داشت درست به کمد نگاه می کرد نفس های گرمش از درز کمد به داخل میومد دستشو برد که درو باز کنه از پشت محکم گرفته بودم چند بار درو محکم کشید اما من از چهار چوب کمد محکم گرفته بودم که باز نشه و من نیوفتم زمین که بفهمه تا اینکه برگشت و از موهای نگین گرفت کشان کشان با خودش برد با بسته شدن در پذیرایی و آخر بسته شدن در حیاط فهمیدم رفته.....
..
..
۳ ساعت بعد
..
..
هنوز توی کمد غرق در تاریکی بودم کف چوبی کمد از شدت گریه ام نم گرفته بود هنوز جرئت اینو نداشتم از کمد برم بیرون !! تا اینکه دوباره در باز شد صدامو خفه کردم گوشامو خوب تیز کرده بودم که یهو یه صدای آشنا اومد !!
خانم احمدی . خانم احمدی
همسایه ویلا پایینی بود بی اختیار از کمد دویدم بیرون که دیدم وسط پذیرایی با چند تا مرد و خانم های همسایه ایستاده ، دویدم طرفش و بغلش کردم شروع کردم به گریه کردن و گفتن بگو چیشده که سریع گفتم ترخدا منو از اینجا ببرین بیرون ترخدا!!!
ادامه در نظرات
۴.۲k
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.