کتاب خوب بخوانیم
کتاب «قصههای ببر» به قلم لیلا مجومدار، شامل داستانهایی مهیج است که تعدادی از آنها آمیخته با طنز و برخی دیگر غمانگیز هستند. شما قطعاً بعد از مطالعه این قصهها، بیشتر راجع به ببرها خواهید دانست.
قصههای این کتاب برای کودکان دبستانی که علاقه مند به داستان حیوانات هستند، جذاب خواهد بود.
در بخشی از کتاب «قصههای ببر» میخوانیم:
یک روز جامینیدا، داستانی راجع به ناپدریاش برای ما گفت. ناپدری جامینیدا مثل آدمهای دیگر نبود. او آنقدر بیدست و پا بود که حتی از زن خودش هم میترسید. در دهکده، گیاهی میرویید که از آن، سیگار مخصوصی درست میکردند. ناپدری جامینیدا، وقتی از این سیگارها میکشید، آنقدر نترس میشد که میتوانست حتی با یک شیر رو به رو شود.
یک شب زمستانی، ناپدری جامینیدا، روی تخت خودش نشست و مشغول کشیدن یکی از آن سیگارها شد. در گوشه اتاق، یک چراغ نفتی، با نور ضعیفی میسوخت. در بیرون، برگهای خشک، از درختان جدا میشدند و بر زمین میافتادند. درها و پنجرهها، برای جلوگیری از ورود باد سرد و حیوانات وحشی، بسته شده بودند.
درست در همان وقت، زن پیرمرد وارد اتاق شد و گفت: گوساله را از زیر درخت تَمْر آوردی تو؟
پیرمرد از جا پرید. تازه یادش آمد که گوساله را به کلی فراموش کرده بوده. اگر خیلی زود گوساله را به داخل نمیآورد، ممکن بود ببرها او را ببرند.
پیرمرد صبر نکرد که مشعلی روشن کند. فوراً در را با یک ضربه باز کرد و به تاریکی قدم گذاشت. او صدای گوساله را، که از ترس ناله میکرد، شنید. قدمهایش را تندتر کرد. ناگهان گوساله را در کنار راه دید.
گوساله بیچاره!
با خودش فکر کرد: «او از ترس ببرهای شکارچی، طنابش را پاره کرده.»
بدون یک کلمه حرف، گوساله را مثل یک بچه بلند کرد و با عجله به طرف خانه به راه افتاد.
قصههای این کتاب برای کودکان دبستانی که علاقه مند به داستان حیوانات هستند، جذاب خواهد بود.
در بخشی از کتاب «قصههای ببر» میخوانیم:
یک روز جامینیدا، داستانی راجع به ناپدریاش برای ما گفت. ناپدری جامینیدا مثل آدمهای دیگر نبود. او آنقدر بیدست و پا بود که حتی از زن خودش هم میترسید. در دهکده، گیاهی میرویید که از آن، سیگار مخصوصی درست میکردند. ناپدری جامینیدا، وقتی از این سیگارها میکشید، آنقدر نترس میشد که میتوانست حتی با یک شیر رو به رو شود.
یک شب زمستانی، ناپدری جامینیدا، روی تخت خودش نشست و مشغول کشیدن یکی از آن سیگارها شد. در گوشه اتاق، یک چراغ نفتی، با نور ضعیفی میسوخت. در بیرون، برگهای خشک، از درختان جدا میشدند و بر زمین میافتادند. درها و پنجرهها، برای جلوگیری از ورود باد سرد و حیوانات وحشی، بسته شده بودند.
درست در همان وقت، زن پیرمرد وارد اتاق شد و گفت: گوساله را از زیر درخت تَمْر آوردی تو؟
پیرمرد از جا پرید. تازه یادش آمد که گوساله را به کلی فراموش کرده بوده. اگر خیلی زود گوساله را به داخل نمیآورد، ممکن بود ببرها او را ببرند.
پیرمرد صبر نکرد که مشعلی روشن کند. فوراً در را با یک ضربه باز کرد و به تاریکی قدم گذاشت. او صدای گوساله را، که از ترس ناله میکرد، شنید. قدمهایش را تندتر کرد. ناگهان گوساله را در کنار راه دید.
گوساله بیچاره!
با خودش فکر کرد: «او از ترس ببرهای شکارچی، طنابش را پاره کرده.»
بدون یک کلمه حرف، گوساله را مثل یک بچه بلند کرد و با عجله به طرف خانه به راه افتاد.
۱.۹k
۰۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.