تکپارتی •~Taehyung~•
+تهیونگ خواهش میکنم، ی دفعه به حرفام گوش کن!
_ات...فقط برو
+مگه من چیکارت کردم؟پنج ماهه بهم محل سگ نمیزاری، حرفی زدم؟اعتراضی کردم؟ اقا خب منم ادمم، دل دارم، احساسات دارم، احتیاج به توجه دارم!
_گمشو بیرون ات، اینقدر تو دست و پای من نباش.
+چراااا
_من کار دارم، کار دارم، کار دارم اتتتتت!،چرا نمیفهمیییی من باید بمونم مث سگ کار کنم که بتونم خرج تورو بدم!*داد
+من پول نمیخواممم*داد
_خفه شوووو
چرا نمیریییی
برووو، برو دیگه برنگردددد
+ه..ها؟
_گفتم بروووو، برو تو تنهاییات بمیرررر من زنی که تو دست و پام باشع نمیخواممم*داددد
ات ویو
از شدت حرفش حتی نمیتونستم گریه کنم، نفسم گرفته بود و قلبم تیر میکشید. دیگه نمیتونستم وایسم حالم اصلا خوب نبود؛ هر لحظه ممکن بود پخش زمین بشم، با تمام توانم از اون جهنم اومدم بیرون و دوییدم سمت پشت بوم خونع.
درو هل دادم که افتادم رو زانو هام، قلبم هنوز تیر میکشید، بعد چن ثانیه کم کم اشکام همراه قطرات بارون شدت گرفتن، بارون باعث شد همه لباسام و موخام خیس بشن ول دیگه مهم نی!
اروم و با احتیاط به سمت لبه رفتم، نشستم و پاهامو اویزون کردم، درد زانوهاو باعث شد صورتم جمع بشه.
به پایین که نگا کردم ی لحظه ترسیدم،ارتفاعش ¹⁵طبقه بود!
وقی مردم زیر پامو نگا می کردم باعث میشد گریه هام تبدیل به خنده های دیوونه کننده بشع، قطعا مردم هم صدامو میشنیدن!بعد از چند دقیقه صدای جیغ زدنای مردم زیر پام بلند شد؛همه با وحشت نگام میکردن
+مگه تا حالا ادم ندیدیننننن؟تو این شهر بلند خندیدن هم جرمهههه؟ ولی دیگه مهم نیست، چون دیگه کسی باقی نمیمونه که اینجوری بخندع*داد
تو افکار خودم غرق شده بودم که در پشت بوم با شتاب باز شد و تهیونگ سراسیمه وارد شد. با دیدنش از جان بلند شدم و همون لبه موندم.
+ عه تهیونگ تویی؟ فک کردم دیگه اتی برات وجود ندارع!
_ات خواه...
+معذرت میخوام! معذرت میخوام که دختر خوبی نبودم! که اونی که میخواستی نبودم! معذرت میخوام که تو دست و پات بودم در حالی که نیاز به یکم توجه داشتم، فقط ی کم!
و در اخر...معذرت میخوام که بهت نگفتم ممکنه ی روزی تو رو به ارزوت برسونم و بمیرم!*داد
_چ..چی میگی تو؟
+ارههههه*جیغ
من دارم میمیرمممم، من ناراحتی قلبی دارم و تو هنوزم بعد ۶ سال اینو نفهمیدیییی!
تهیونگ من دوست داشتم جوری که جونمو برات میدادم!
ولی دیگه نه، دیگه دوست ندارمممم
دیگه دوست ندارم تهیونگ
راوی: تهیونگ با دیدن جای خالی ات با سرعت به سمتی دویید که ات، همه زندیگش تا چند لحظه پیش اونجا بود و پرید پایین!
چرا؟
چون میخواست تا اخرین لحظه عمرش کنارش باشه،ارع، تهیونگ خودشو از پشت بود انداخت پایین جوری که توی هوا در حال افتادن بودن و تهیون ات رو در اغوش گرفته بود!:)))
+چ..چی؟ نه تو نباید اینکارو میکردی نهههه
_ قول بدع تو زندگی بعدیت هم عاشقم باشی!
The end...!:)))
_ات...فقط برو
+مگه من چیکارت کردم؟پنج ماهه بهم محل سگ نمیزاری، حرفی زدم؟اعتراضی کردم؟ اقا خب منم ادمم، دل دارم، احساسات دارم، احتیاج به توجه دارم!
_گمشو بیرون ات، اینقدر تو دست و پای من نباش.
+چراااا
_من کار دارم، کار دارم، کار دارم اتتتتت!،چرا نمیفهمیییی من باید بمونم مث سگ کار کنم که بتونم خرج تورو بدم!*داد
+من پول نمیخواممم*داد
_خفه شوووو
چرا نمیریییی
برووو، برو دیگه برنگردددد
+ه..ها؟
_گفتم بروووو، برو تو تنهاییات بمیرررر من زنی که تو دست و پام باشع نمیخواممم*داددد
ات ویو
از شدت حرفش حتی نمیتونستم گریه کنم، نفسم گرفته بود و قلبم تیر میکشید. دیگه نمیتونستم وایسم حالم اصلا خوب نبود؛ هر لحظه ممکن بود پخش زمین بشم، با تمام توانم از اون جهنم اومدم بیرون و دوییدم سمت پشت بوم خونع.
درو هل دادم که افتادم رو زانو هام، قلبم هنوز تیر میکشید، بعد چن ثانیه کم کم اشکام همراه قطرات بارون شدت گرفتن، بارون باعث شد همه لباسام و موخام خیس بشن ول دیگه مهم نی!
اروم و با احتیاط به سمت لبه رفتم، نشستم و پاهامو اویزون کردم، درد زانوهاو باعث شد صورتم جمع بشه.
به پایین که نگا کردم ی لحظه ترسیدم،ارتفاعش ¹⁵طبقه بود!
وقی مردم زیر پامو نگا می کردم باعث میشد گریه هام تبدیل به خنده های دیوونه کننده بشع، قطعا مردم هم صدامو میشنیدن!بعد از چند دقیقه صدای جیغ زدنای مردم زیر پام بلند شد؛همه با وحشت نگام میکردن
+مگه تا حالا ادم ندیدیننننن؟تو این شهر بلند خندیدن هم جرمهههه؟ ولی دیگه مهم نیست، چون دیگه کسی باقی نمیمونه که اینجوری بخندع*داد
تو افکار خودم غرق شده بودم که در پشت بوم با شتاب باز شد و تهیونگ سراسیمه وارد شد. با دیدنش از جان بلند شدم و همون لبه موندم.
+ عه تهیونگ تویی؟ فک کردم دیگه اتی برات وجود ندارع!
_ات خواه...
+معذرت میخوام! معذرت میخوام که دختر خوبی نبودم! که اونی که میخواستی نبودم! معذرت میخوام که تو دست و پات بودم در حالی که نیاز به یکم توجه داشتم، فقط ی کم!
و در اخر...معذرت میخوام که بهت نگفتم ممکنه ی روزی تو رو به ارزوت برسونم و بمیرم!*داد
_چ..چی میگی تو؟
+ارههههه*جیغ
من دارم میمیرمممم، من ناراحتی قلبی دارم و تو هنوزم بعد ۶ سال اینو نفهمیدیییی!
تهیونگ من دوست داشتم جوری که جونمو برات میدادم!
ولی دیگه نه، دیگه دوست ندارمممم
دیگه دوست ندارم تهیونگ
راوی: تهیونگ با دیدن جای خالی ات با سرعت به سمتی دویید که ات، همه زندیگش تا چند لحظه پیش اونجا بود و پرید پایین!
چرا؟
چون میخواست تا اخرین لحظه عمرش کنارش باشه،ارع، تهیونگ خودشو از پشت بود انداخت پایین جوری که توی هوا در حال افتادن بودن و تهیون ات رو در اغوش گرفته بود!:)))
+چ..چی؟ نه تو نباید اینکارو میکردی نهههه
_ قول بدع تو زندگی بعدیت هم عاشقم باشی!
The end...!:)))
۹.۹k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.