خونه جدید
𝒑𝒂𝒓𝒕 𝒕𝒘𝒐
بعد از مدتی یادمه به هوش اومدم و توی یه اتاق رسمی و کاری بودم و روی صندلی چرم بودم و چشمانم و دستانم و پاهایم بسته بود و سعی کردم اروم باشم ضربان قلبم تند میزد تا اینکه صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و بسته شدنش، یه لحظه یخ کردم:
+خب خب اینجا چی داریم یه دختر تیمارستانی
بلند فریاد زدم
-ولم کن عوضی مرتیکه ک*صکش
یه سکوت سنگینی شد که صدای باز شدن در اینبار کمی تند اومد
~آنیکی( به معنی برادر بزرگتر)چرا اوردیش اینجا اینجا براش امن نیست باید ببریمش خونه
+ریندو میدونم دارم چیکار میکنم
احساس کردن یکیشون داره میاد سمتم و وقتی چش بود رو برداشت و خواستم با خشم چیزی بگم خشکم زد
-را.. ران هایتانی... چقدر بزرگ شدی...
+منو از کجا میشناسی؟! *کمی عصبی*
-منم رانیا...توی نبر سه خدا .. ران من و تو و ریندو با هم دوست بودیم!! *ذوق زده*
ران یه نگاه شکاک و بعد متعجب کرد و چشمانش گشاد شده بود و بعد بهم زل زده بود و دوتا دستش رو کنار صورتم گذاشتم و نگاهم میکرد
ران:را.. رانیا تو...*خم شدم و بغلش کردم و عطر تنش رو استشمام کردم و بعد کمی عقب رفتم*عطر تنت... خودتی تو رانیایی
ریندو که کنار ران بود به سمتم اومد و بغلم کردم و بغضش رو خفه کرده بود و نمیدونستم چیکار کنم الان باید بغلش میکردم؟! دلداریش میدادم؟! چیکار کنم؟! ناخداگاه بغلش کردم و اونم اروم گریه میکرد خیلی اروم و بدون صدا
و بعد
ران:بچه ها!! بچه ها! رانیا برگشته!! خودشه بیاین لعنتیا
دیدم که یه مرد مو صورتی در رو با شدت باز کرد و و بعد ریندو کمی کنار رفت و صورتش رو با موهایش کمی پنهان کرد و با دستمال اشکش رو پاک کرد، مرد مو صورتی یا... سانزو؟!!!
دوید با شدت سمتم و میخندید و هم گریه میکرد.. این همون سانزوعه؟! خیلی خیلی تغییر کرده خیلی ساکت بود و الان.... محکم بغلم کرده بود و منم بغلش کردم و
سانزو:واییی واییی خیلیییی گذشتهه از اون موقع... خیلیییی گذشته هق هق ههههه... رانیاااا... رانیا... هق هق هق... ههه.. باورم نمیشه!! روح کوچولوووو*هم میخندیدم و گریه میکردم*
شوکه شدم و اون کمی فاصله گرفت و بعد دیدم... کوکو بود!! چقدر بزرگ شده بود!! یه قطره اشک ریخت
کوکو:زنده... زنده ای؟! رانیا..
اروم سمتش رفتم و حتی با اینکه محبت از یادم رفته ولی با دیدن همه رفیقای قدیمیم یه شعله توی
روشن شد و اروم کوکو رو بغل کردم
-هاجیمیه... کوکونوری
کوکو هم بلند فریاد زد و گریه میکرد و در اخر... نه! اون مایکیه؟!
مایکی:رانیا...
تا دیدمش رفتم بغلش کردم
-اخه چرا اینجوری ببینمت؟! *فریاد همراه با گریه*
مایکی خشکش زده بود ولا حساس کردم دستش اروم من رو گرفت و در اغوشش کشید
شاید بپرسید چرا انقدر مهم بودم براشون؟! چقدر مهم که وقتی من رو دیدم اینجوری گریه میکردن؟!
برای پرت بعد 15 لایک....
بعد از مدتی یادمه به هوش اومدم و توی یه اتاق رسمی و کاری بودم و روی صندلی چرم بودم و چشمانم و دستانم و پاهایم بسته بود و سعی کردم اروم باشم ضربان قلبم تند میزد تا اینکه صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و بسته شدنش، یه لحظه یخ کردم:
+خب خب اینجا چی داریم یه دختر تیمارستانی
بلند فریاد زدم
-ولم کن عوضی مرتیکه ک*صکش
یه سکوت سنگینی شد که صدای باز شدن در اینبار کمی تند اومد
~آنیکی( به معنی برادر بزرگتر)چرا اوردیش اینجا اینجا براش امن نیست باید ببریمش خونه
+ریندو میدونم دارم چیکار میکنم
احساس کردن یکیشون داره میاد سمتم و وقتی چش بود رو برداشت و خواستم با خشم چیزی بگم خشکم زد
-را.. ران هایتانی... چقدر بزرگ شدی...
+منو از کجا میشناسی؟! *کمی عصبی*
-منم رانیا...توی نبر سه خدا .. ران من و تو و ریندو با هم دوست بودیم!! *ذوق زده*
ران یه نگاه شکاک و بعد متعجب کرد و چشمانش گشاد شده بود و بعد بهم زل زده بود و دوتا دستش رو کنار صورتم گذاشتم و نگاهم میکرد
ران:را.. رانیا تو...*خم شدم و بغلش کردم و عطر تنش رو استشمام کردم و بعد کمی عقب رفتم*عطر تنت... خودتی تو رانیایی
ریندو که کنار ران بود به سمتم اومد و بغلم کردم و بغضش رو خفه کرده بود و نمیدونستم چیکار کنم الان باید بغلش میکردم؟! دلداریش میدادم؟! چیکار کنم؟! ناخداگاه بغلش کردم و اونم اروم گریه میکرد خیلی اروم و بدون صدا
و بعد
ران:بچه ها!! بچه ها! رانیا برگشته!! خودشه بیاین لعنتیا
دیدم که یه مرد مو صورتی در رو با شدت باز کرد و و بعد ریندو کمی کنار رفت و صورتش رو با موهایش کمی پنهان کرد و با دستمال اشکش رو پاک کرد، مرد مو صورتی یا... سانزو؟!!!
دوید با شدت سمتم و میخندید و هم گریه میکرد.. این همون سانزوعه؟! خیلی خیلی تغییر کرده خیلی ساکت بود و الان.... محکم بغلم کرده بود و منم بغلش کردم و
سانزو:واییی واییی خیلیییی گذشتهه از اون موقع... خیلیییی گذشته هق هق ههههه... رانیاااا... رانیا... هق هق هق... ههه.. باورم نمیشه!! روح کوچولوووو*هم میخندیدم و گریه میکردم*
شوکه شدم و اون کمی فاصله گرفت و بعد دیدم... کوکو بود!! چقدر بزرگ شده بود!! یه قطره اشک ریخت
کوکو:زنده... زنده ای؟! رانیا..
اروم سمتش رفتم و حتی با اینکه محبت از یادم رفته ولی با دیدن همه رفیقای قدیمیم یه شعله توی
روشن شد و اروم کوکو رو بغل کردم
-هاجیمیه... کوکونوری
کوکو هم بلند فریاد زد و گریه میکرد و در اخر... نه! اون مایکیه؟!
مایکی:رانیا...
تا دیدمش رفتم بغلش کردم
-اخه چرا اینجوری ببینمت؟! *فریاد همراه با گریه*
مایکی خشکش زده بود ولا حساس کردم دستش اروم من رو گرفت و در اغوشش کشید
شاید بپرسید چرا انقدر مهم بودم براشون؟! چقدر مهم که وقتی من رو دیدم اینجوری گریه میکردن؟!
برای پرت بعد 15 لایک....
۶۲۶
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.