سرد بود این هوای لعنتیو سردیش را به زور داخل خانه کرده
سرد بود این هوای لعنتی..و سردیش را به زور داخل خانه کرده بود،از درز بین پنجره ها،از دریچه ی کولر..همه یخ زده بودیم،هم خودمان هم دلمان،اما دلمان که خیلی قبل تر ها!وسایل گرمایشی،بخاری،پکیج،آتش..حتی آتش هم جوابگو نبود لامذهب!این سرما بیخیال این خانه و اهالی اش نمیشد!پرده ها را کنار زم،پنجره را باز کردم و از پنجره آویزان شدم،شنیده بودم که باید با مشکلات مواجه شد،بچه بودم،گمان میکردم مشکل این خانه همین نوزاد زمستانی ست که هفت ماهه به دنیا آمده و همه قدم نو رسیده اش مبارک گفتند و تاج برگ های پاییز را برای شادباش بردند برایش..
از پنجره به بیرون آویزان شدم،بدون روسری،مهم نبود دیگر،نه برای من و نه مرد خانه که پسر های خانه ی مجردی روبرویی موهای پرکلاغی من را ببینند یا نه!
هــــا کردم،یعنی که هوم؟چته؟چه مرگته؟چی میخای از من؟از ما؟
هــا کردم اما لالمانی گرفته بود از ترس،شاید هم نه..از ترس نبود از همان سکوت هایی بود که خودم به وقت کم محلی نثار مخاطب میکردم،هرچه بود بخارِ نفس گرم مانده ی خودم بود،نفسی که گرمایش جان میداد برای زیر آواز زدن!
سینه سپر کردم اینبار بلندتر هـــــــــــــــــا گفتم..نه!خبری نبود!به درک..حتما ترسیده!حتما وقتی داخل خانه برم میبینم آب شدن یخ های دلمان را!
آنقدر ثابت آویزان مانده بودم که کلاغِ سیاهِ زشت مرا با درخت اشتباه گرفته بود و کَپه موهای مشکی روی سرم را با لانه اش لابد..قـار قـار کنان آمد و جای خوش کرد لابلای موهایم..اگر کچل بودم حتما کلاه قشنگی میشد،اگر دلم گرم بود حتما هوار میزدم که ببنید حتی حیوانات که نه!پرندگان هم من را دوست دارند..اما وقتش نبود..حتی کلاغ هم که قار سر میداد فقط یک بخار توی سرما دیده میشد..
گذاشتمش کنارم روی طاقچه ی پشت پنجره،زل زده بود به چشمانم..انگار سردش بود زبان بسته..نگاهِ نفرت بارم را نثارِ آسمانِ سفید کردم و کلاغ را روی تختم گذاشتم و برگشتم تا پنجره را ببندم و پشتش را از این چسب های پنج سانتی بزنم..کارم که تمام شد،نگاهی به روی تخت انداختم...
کلاغ خشک شده بود،به پهلو روی تخت افتاده بو و پاهایش را دراز کرده بود،مرده بود،یعنی از سرما؟
فقط یک کفن کم داشت و یک سنگ لحد!
کلاغ مُرد از سرما،قلبش کوچکتر از منه مثلا آدم بود که از سرما دوام بیاورد،سنگ کوب کرده بود مردِ مشکی پوش!
پس این سرمای لعنتی از خانه ی ما بود که به بیرون درز کرده بود..و ما هم کلاغ هایی بودیم که بزودی میمردیم
زمستان،قدمِ نو رسیده ی زودرس ات مبارک!
از پنجره به بیرون آویزان شدم،بدون روسری،مهم نبود دیگر،نه برای من و نه مرد خانه که پسر های خانه ی مجردی روبرویی موهای پرکلاغی من را ببینند یا نه!
هــــا کردم،یعنی که هوم؟چته؟چه مرگته؟چی میخای از من؟از ما؟
هــا کردم اما لالمانی گرفته بود از ترس،شاید هم نه..از ترس نبود از همان سکوت هایی بود که خودم به وقت کم محلی نثار مخاطب میکردم،هرچه بود بخارِ نفس گرم مانده ی خودم بود،نفسی که گرمایش جان میداد برای زیر آواز زدن!
سینه سپر کردم اینبار بلندتر هـــــــــــــــــا گفتم..نه!خبری نبود!به درک..حتما ترسیده!حتما وقتی داخل خانه برم میبینم آب شدن یخ های دلمان را!
آنقدر ثابت آویزان مانده بودم که کلاغِ سیاهِ زشت مرا با درخت اشتباه گرفته بود و کَپه موهای مشکی روی سرم را با لانه اش لابد..قـار قـار کنان آمد و جای خوش کرد لابلای موهایم..اگر کچل بودم حتما کلاه قشنگی میشد،اگر دلم گرم بود حتما هوار میزدم که ببنید حتی حیوانات که نه!پرندگان هم من را دوست دارند..اما وقتش نبود..حتی کلاغ هم که قار سر میداد فقط یک بخار توی سرما دیده میشد..
گذاشتمش کنارم روی طاقچه ی پشت پنجره،زل زده بود به چشمانم..انگار سردش بود زبان بسته..نگاهِ نفرت بارم را نثارِ آسمانِ سفید کردم و کلاغ را روی تختم گذاشتم و برگشتم تا پنجره را ببندم و پشتش را از این چسب های پنج سانتی بزنم..کارم که تمام شد،نگاهی به روی تخت انداختم...
کلاغ خشک شده بود،به پهلو روی تخت افتاده بو و پاهایش را دراز کرده بود،مرده بود،یعنی از سرما؟
فقط یک کفن کم داشت و یک سنگ لحد!
کلاغ مُرد از سرما،قلبش کوچکتر از منه مثلا آدم بود که از سرما دوام بیاورد،سنگ کوب کرده بود مردِ مشکی پوش!
پس این سرمای لعنتی از خانه ی ما بود که به بیرون درز کرده بود..و ما هم کلاغ هایی بودیم که بزودی میمردیم
زمستان،قدمِ نو رسیده ی زودرس ات مبارک!
- ۲.۹k
- ۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط