رمان ارباب من پارت: ۹۴

یه چندلحظه از نزدیک نگاهم کرد و بعد محکم بغلم کرد و با یه بغضی که کامل توی صداش حس میکردم گفت:

_ حتی لبخند زدنتم شبیه اونه!

ازم جدا شد و همینطور که تو چشمام زل زده بود، گفت:

_ چطور این همه شباهت امکان داره؟
_ خودمم نمیدونم

به خودش اومد و چند قدم به عقب برداشت و گفت:

_ معذرت میخوام من یکم احساساتی شدم
_ اشکال نداره

سرش رو تکون داد و با همون بغض گفت:

_ آخه یلدا بهترین دوست من بود و نمیدونم بهراد قضیه اش رو بهت گفته یا نه...

بهراد حرفش رو قطع کرد و گفت:

_ میدونه که یلدا نامزدم بوده
_ آهان خوبه

نگاهِ فرناز پر از سوال بود و میدونستم الان میخواد بدونه من اینجا چیکار میکنم اما جلوی خودم روش نمیشه که بپرسه پس لبخندی زدم و گفتم:

_ خب من میرم بخوابم، خیلی خسته ام

فرناز که انگار خوشحال شده بود، سعی کرد به روی خودش نیاره و گفت:

_ باشه عزیزم برو، شبت خوش
_ شب خوش و درضمن خوش اومدی
_ مرسی ممنونم

به سمت بهراد برگشتم که بغلم کرد و گفت:

_ خوب بخوابی عزیزم

دهنم رو کج کردم و ادای عق زدن رو درآوردم که فهمید و نیشگونی ازم گرفت.
لبم رو گاز گرفتم تا از دردش آخ نگم و زیر لب گفتم:

_ خیلی وحشی!

اما توی ظاهر دستی پشت کمرش کشیدم و گفتم:

_ مرسی، تو هم همینطور

ازش جدا شدم و بعد از اینکه برای فرناز دستی تکون دادم به سمت پله ها رفتم.
چندتا پله بالا رفتم اما کنجکاویم اجازه نداد بیشتر برم پس همونجا ایستادم و گوشام‌ رو تیز کردم.

_ بهراد این دختر کیه؟
_ مفصله آبجی، الان خسته ای فردا میگم برات
_ نه نه خسته نیستم همین الان بگو
_ ای بابا تو چرا انقدر فضولی؟
_ کوفت بیا تعریف کن ببینم
_ نمیشه فردا بگم؟
_ نه نمیشه

یه چند لحظه صداشون نیومد و بعد صدای کشیده شدن صندلی روی زمین اومد و پشت سرش فرناز گفت:

_ خب الان بگو
دیدگاه ها (۶)

قلب های شکسته بیشتر از استخون های شکسته درد میکنن🥂🌿

رمان ارباب من پارت: ۹۵

ت‍‌ک ت‍‌ک روی‍‌ا ه‍‌ام ب‍‌ا یه #خ‍‌داف‍‌ظ‍‌ی خ‍‌راب ش‍‌د

رمان ارباب من پارت: ۹۳

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

بیب من برمیگردمپارت: 59نگاهی به اتاق انداختم کوچیک بود اما خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط