𝒫𝒶𝓇𝓉 20 🌪✙
𝒫𝒶𝓇𝓉 20 🌪✙
جیمین : چی؟
ساواش : تو همیشه با همه انقدر سرد بودی؟
ناخواسته یاد ا/ت افتادم اون موقع ها دیگه این جیمینی ک الان بودم نبودم خیلی فرق داشتم دلم گرفت
ساواش : جیمین... جیمین
جیمین : ها
ساواش : کجایی صدات میکنم نمیشنوی
جیمین : چیزه ...
ساواش : چیشد؟
جیمین : خب....آره همیشه انقدر سرد بودم
ساواش : حتی با منم ؟
چهرشو مظلوم کرد خندیدم
جیمین : دیوونه
ساواش : خوبه یکم بخند
ساواش : باید یه چیزی بهت بگم
بهش نگاه کردم
جیمین : چیو؟
ساواش : اممم خب....ماریا روت کراشه
جیمین : هیییی
ساواش : باشه باشه ولی خب دختر خوشگلیه
اومدم بزنمش ک جاخالی داد افتادم دنبالش
جیمین : دستم بهت برسههه
صدای خندش میومد منم خندم گرفته بود
ا/ت ویو
با صدای بدی چشمامو باز کردم به اطراف نگاه کردم هوا هنوز تاریک بود ساعت 3 صبح بود صدای داد و بیداد میومد سریع بلند شدم و رفتم پایین صدای عربده هاش کل خونه رو برداشته بود
دنی : یعنی چی نتونستی حلش کنی ( با داد )
نگهبان : آ آقا
دنی : خفه شوو فقط خفه شو
نگهبان : من..
تا خواست بقیه حرفشو بزنه یه تیر تو سرش خالی کرد ولی چون صدا خفه کن داشت صداش زیاد نیومد از ترس سرجام میخکوب شدم این چیزا تو این خونه عادی بود ولی من نمیتونستم بهش عادت کنم سایشو ک دیدم از پله ها تند تند رفتم بالا ولی پام به پله ی آخری گیر کرد و همونجا افتادم انقدر ترسیده بودم ک نمیتونستم از روی پله بلند شم خوب شد از پله ها پرت نشدم پایین صدای قدماش میومد جرعت اینکه برگردم و بهش نگاه کنمو نداشتم یه لحظه سایشو بالا سرم حس کردم داشت بارون میومد ساعت 3 صبح همه جا تاریک و ساکت بود فقط صدای بارون میومد
دنی : چرا این وقت شب بیدار شدی
فکم قفل شده بود صدام در نمیومد
بازومو آروم گرفت و بلندم کرد خیلی ازم بلند تر بود برای همین به دکمه های لباسش خیره شده بودم این توی خونه ام شبک میگرده وای ا/ت الان وقت این حرفاس آخه
دنی : حالت خوبه؟
میخواستم حرف بزنم ولی دهنم باز نمیشد
دنی : ا/ت نکنه حالت بد شده... یه چیزی بگو
نگرانیه توی صداشو میتونستم حس کنم هر جور ک شده سعی کردم حرف بزنم
ا/ت : ن نه
دنی : مطمعنی؟
سرمو به معنی آره تکون دادم
خواستم بازومو از دستش آزاد کنم ولی محکم تر گرفتش
دنی : ا/ت.... هر چیزی ک الان دیدیو فراموش کن
سرمو پایین انداختم و چشمامو بستم
دنی : ا/ت
ا/ت : بزار برم
یه نفس عمیق کشید و کم کم بازومو ول کرد سریع دوییدم سمت اتاقم و رفتم داخل درو قفل کردم و بهش تکیه دادم سعی کردم آروم باشم چون هر لحظه ممکن بود حالم بد بشه استرسی ک بهم وارد شد خیلی زیاد بود ...
رفتم سمت کشوی کنار تختمو قرصارو از توش دراوردم آروم ریختم و قرصامو خوردم حداقل باعث میشد حالم بهتر بشه روی تخت خوابیدم از قبل بهتر بودم انگار کم کم داشتم خوب میشدم چون مثل قبل حالم بد نمیشه.... یکم ک آروم شدم فکرای مذخرف به سرم زد اما از حق نگذریم مرد خوشتیپیه وای ا/ت چی داری میگی الان وقت این حرفاس؟
اما واقعا خیلی خوشگله
یکی زدم تو سرم
ا/ت : وای ا/ت بسه دیگه
رو پهلوی راستم خوابیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم همینطوری شد ک نفهمیدم کی خوابم برد.....
جیمین : چی؟
ساواش : تو همیشه با همه انقدر سرد بودی؟
ناخواسته یاد ا/ت افتادم اون موقع ها دیگه این جیمینی ک الان بودم نبودم خیلی فرق داشتم دلم گرفت
ساواش : جیمین... جیمین
جیمین : ها
ساواش : کجایی صدات میکنم نمیشنوی
جیمین : چیزه ...
ساواش : چیشد؟
جیمین : خب....آره همیشه انقدر سرد بودم
ساواش : حتی با منم ؟
چهرشو مظلوم کرد خندیدم
جیمین : دیوونه
ساواش : خوبه یکم بخند
ساواش : باید یه چیزی بهت بگم
بهش نگاه کردم
جیمین : چیو؟
ساواش : اممم خب....ماریا روت کراشه
جیمین : هیییی
ساواش : باشه باشه ولی خب دختر خوشگلیه
اومدم بزنمش ک جاخالی داد افتادم دنبالش
جیمین : دستم بهت برسههه
صدای خندش میومد منم خندم گرفته بود
ا/ت ویو
با صدای بدی چشمامو باز کردم به اطراف نگاه کردم هوا هنوز تاریک بود ساعت 3 صبح بود صدای داد و بیداد میومد سریع بلند شدم و رفتم پایین صدای عربده هاش کل خونه رو برداشته بود
دنی : یعنی چی نتونستی حلش کنی ( با داد )
نگهبان : آ آقا
دنی : خفه شوو فقط خفه شو
نگهبان : من..
تا خواست بقیه حرفشو بزنه یه تیر تو سرش خالی کرد ولی چون صدا خفه کن داشت صداش زیاد نیومد از ترس سرجام میخکوب شدم این چیزا تو این خونه عادی بود ولی من نمیتونستم بهش عادت کنم سایشو ک دیدم از پله ها تند تند رفتم بالا ولی پام به پله ی آخری گیر کرد و همونجا افتادم انقدر ترسیده بودم ک نمیتونستم از روی پله بلند شم خوب شد از پله ها پرت نشدم پایین صدای قدماش میومد جرعت اینکه برگردم و بهش نگاه کنمو نداشتم یه لحظه سایشو بالا سرم حس کردم داشت بارون میومد ساعت 3 صبح همه جا تاریک و ساکت بود فقط صدای بارون میومد
دنی : چرا این وقت شب بیدار شدی
فکم قفل شده بود صدام در نمیومد
بازومو آروم گرفت و بلندم کرد خیلی ازم بلند تر بود برای همین به دکمه های لباسش خیره شده بودم این توی خونه ام شبک میگرده وای ا/ت الان وقت این حرفاس آخه
دنی : حالت خوبه؟
میخواستم حرف بزنم ولی دهنم باز نمیشد
دنی : ا/ت نکنه حالت بد شده... یه چیزی بگو
نگرانیه توی صداشو میتونستم حس کنم هر جور ک شده سعی کردم حرف بزنم
ا/ت : ن نه
دنی : مطمعنی؟
سرمو به معنی آره تکون دادم
خواستم بازومو از دستش آزاد کنم ولی محکم تر گرفتش
دنی : ا/ت.... هر چیزی ک الان دیدیو فراموش کن
سرمو پایین انداختم و چشمامو بستم
دنی : ا/ت
ا/ت : بزار برم
یه نفس عمیق کشید و کم کم بازومو ول کرد سریع دوییدم سمت اتاقم و رفتم داخل درو قفل کردم و بهش تکیه دادم سعی کردم آروم باشم چون هر لحظه ممکن بود حالم بد بشه استرسی ک بهم وارد شد خیلی زیاد بود ...
رفتم سمت کشوی کنار تختمو قرصارو از توش دراوردم آروم ریختم و قرصامو خوردم حداقل باعث میشد حالم بهتر بشه روی تخت خوابیدم از قبل بهتر بودم انگار کم کم داشتم خوب میشدم چون مثل قبل حالم بد نمیشه.... یکم ک آروم شدم فکرای مذخرف به سرم زد اما از حق نگذریم مرد خوشتیپیه وای ا/ت چی داری میگی الان وقت این حرفاس؟
اما واقعا خیلی خوشگله
یکی زدم تو سرم
ا/ت : وای ا/ت بسه دیگه
رو پهلوی راستم خوابیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم همینطوری شد ک نفهمیدم کی خوابم برد.....
۸.۴k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.