بی تاب بودم
بی تاب بودم
سنگفرش های پیاده روی خیابان را به شوقش دیدارش یکی یکی جا میگذاشتم.
نفس زنان...
در را باز کردم...بوی عطر محمدی که همیشه بر لباسش میزد از همان ابتدای ورودی درب خانه به مشامم رسید.
ایستادم چشمانم را بستم و ردپای عطرش را با نفس عمیق بو کشیدم.
همان جای همیشگی...
حالا نمیداستم چگونه به سمتش بروم.یکسال دوری..خجالت میکشیدم.
سرم را پایین انداختم لبخند خوشحالی بر لبانم موج میزد....سلام!
دلم برای لبخندهایش تنگ شده بود
برای صدایش
برای صدازدنش....برای خروپف های شبانگاهیش...
دلم برای نماز های نیمه شبش تنگ شده بود....برای آن موقعی که نخ تسبیح را به صورتم میکشید و مرا برای نماز صبح بیدار می کرد...برای شوخی های پدرانه اش...برای ریش های سفیدش...دلم برای نصیحت هایش تنگ شده بود...برای آشپزی کردنش...دلم چشمهای مهربان و شاهانه اش تنگ شده بود...
بغلش را باز کرد...
خجالت می کشیدم....شاید از خودم انتظار دیگری داشتم.دلم میخواست مثل قدیم محکم بغلش کنم اما خجالت میکشیدم...
من بزرگ شده بودم و او پیرتر....
آرام آرام قدم برداشتم...یکی میگفت..چشمت روشن..یکی میگفت....مرینا به آرزوش رسید...یکی به مسخره بازی میگفت فیلم هندی شد...و خلاصه هرکس برای بهم زدن حس من پیش دستی میکرد...
سلام به دختر گلم....خانم دکتر
چقدر شیرین بود...لذت شنیدن سلامش برایم حکم اذان را میداد.
بغلش کردم و دستانش را بوسیدم...
پیشانی ام را بوسید...
یکسال نداشتن پدر ....یکسال حسرت روز پدر گرفتن...یکسال تنها شنیدن صدای خسته در پشت سیم های تلفن از تمام فعالیت های تبلیغی اش....
واقعا سخت بود!
دستانش را که لمس می کردی زبری دستانش نشان از دلسوزی یک مرد برای دینش بود.برای انقلاب و اسلام.برای در راه خدا دادن....
نور به خانه ی ما دوباره برگشته بود.
به چشمانش خیره شدم اما آنقدر این فاصله زیاد بود که نمیتوانستم ذل بزنم.
دلم برایش تنگ شده بود....
امشب من بسیار خوشحالم...از تمام وجودم.
من صاحب پدری هستم که بهترین پدر دنیاست حتی در دوران نبودنش!
#merina
#پدر
سنگفرش های پیاده روی خیابان را به شوقش دیدارش یکی یکی جا میگذاشتم.
نفس زنان...
در را باز کردم...بوی عطر محمدی که همیشه بر لباسش میزد از همان ابتدای ورودی درب خانه به مشامم رسید.
ایستادم چشمانم را بستم و ردپای عطرش را با نفس عمیق بو کشیدم.
همان جای همیشگی...
حالا نمیداستم چگونه به سمتش بروم.یکسال دوری..خجالت میکشیدم.
سرم را پایین انداختم لبخند خوشحالی بر لبانم موج میزد....سلام!
دلم برای لبخندهایش تنگ شده بود
برای صدایش
برای صدازدنش....برای خروپف های شبانگاهیش...
دلم برای نماز های نیمه شبش تنگ شده بود....برای آن موقعی که نخ تسبیح را به صورتم میکشید و مرا برای نماز صبح بیدار می کرد...برای شوخی های پدرانه اش...برای ریش های سفیدش...دلم برای نصیحت هایش تنگ شده بود...برای آشپزی کردنش...دلم چشمهای مهربان و شاهانه اش تنگ شده بود...
بغلش را باز کرد...
خجالت می کشیدم....شاید از خودم انتظار دیگری داشتم.دلم میخواست مثل قدیم محکم بغلش کنم اما خجالت میکشیدم...
من بزرگ شده بودم و او پیرتر....
آرام آرام قدم برداشتم...یکی میگفت..چشمت روشن..یکی میگفت....مرینا به آرزوش رسید...یکی به مسخره بازی میگفت فیلم هندی شد...و خلاصه هرکس برای بهم زدن حس من پیش دستی میکرد...
سلام به دختر گلم....خانم دکتر
چقدر شیرین بود...لذت شنیدن سلامش برایم حکم اذان را میداد.
بغلش کردم و دستانش را بوسیدم...
پیشانی ام را بوسید...
یکسال نداشتن پدر ....یکسال حسرت روز پدر گرفتن...یکسال تنها شنیدن صدای خسته در پشت سیم های تلفن از تمام فعالیت های تبلیغی اش....
واقعا سخت بود!
دستانش را که لمس می کردی زبری دستانش نشان از دلسوزی یک مرد برای دینش بود.برای انقلاب و اسلام.برای در راه خدا دادن....
نور به خانه ی ما دوباره برگشته بود.
به چشمانش خیره شدم اما آنقدر این فاصله زیاد بود که نمیتوانستم ذل بزنم.
دلم برایش تنگ شده بود....
امشب من بسیار خوشحالم...از تمام وجودم.
من صاحب پدری هستم که بهترین پدر دنیاست حتی در دوران نبودنش!
#merina
#پدر
- ۲.۷k
- ۰۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط