رویای بزرگ

رویای بزرگ
#part3

صدای در زده شد.

چشمام رو باز کردم، مامان اومد تو اتاق و یک جعبه گذاشت رومیز، سریع از بلند شدم و نشستم روتخت

پریا: این چیه مامان؟؟

مامان پریا: این جعبه رو رستا صبح قبل رفتنشون اورد دم در گفت هدیه تولدته


وقتی اینو شنیدم گریم گرفت🥲


پریا: یعنی اونا واقعاا رفتننن آمریکااا؟!؟!!
مامان پریا: نمیخواستی برن!!؟

پریا: معلومه که نمیخواستم برن، کی دوست داره تو روز تولدش بهترین دوستش پیشش نباشه هااا🥺

مامان متعجب بهم نگاه میکرد وقتی دید حال خوشی ندارم بهم گفت:

پریا مادر جان انقد ناراحت نباش بلند شو دست و صورتتو بشور لباساتو عوض کن بیا پایین میخوایم بریم بیرون .

اول مخالفت کردم اما مامان مجبورم کرد.


یه دست لباس شیک برداشتم و پوشیدم، رفتم پایین مامان و بابا هم حاضر بودن سوار ماشین شدیم، تو خودم بودم که بابا ازم پرسید:
دیدگاه ها (۰)

رویای بزرگ#part4چیزی شده دخترم؟از آینه وسط نگاهی بهش انداختم...

رویای بزرگ#part5خیلی دلم برات تنگ شده بود داداش پارسا چرا نی...

رویای بزرگ#part2نشسته بودم تو اتاقم تو فکر این بودم که رستا ...

رویای بزرگ #part1سلام من پریام 17 سالمه و تقریباً دوسالی میش...

تکپارتی کوکاخرین ستاره🌠💔زمستون بود هوا سرد بود و فقط صدای با...

همیشگی من

P¹²دستشو بالا‌ای سرم قفل کرد صورتش رو هی بهم نزدیک تر میکرد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط