مدح حضرت امام محمد باقر علیه السلام
مدح حضرت امام #محمد_باقر علیه السلام
#شعری_از #محمدرضا_بحری
شاعر جوان و آینده دار تبریزی
الا آیینه ی حکمت نمای خالق یکتا
ز لطفت جمله ارکان زمین و آسمان برپا
الا قول خدا را قول و فعلت آیت عظمی
الا شان نزول آیه ها ، مصداق کرمنا
الا ای خلق عالم را حیاتت علت غایی
الا ای شاهد قدسی به فعل "علم الاسماء"
الا ترکیب خلق ما خلق را جوهر ذاتی
الا تنزیل خالق را مقامت مهبط و ماوا
الا ای جوهر فرد تعبد ، هیکل ایمان
ال ای گوهر تابان درج عصمت و تقوا
الا پیداترین سر نهان خلقت عالم
کران بحر اوصافت به چشم خلق ، ناپیدا
الا سبع مثانی را عدیل و مظهر و همتا
الا روح معانی را به سان مریم عذرا
جهالت از میان خیزد چو از لعلت گهر ریزد
گهرهایی که هر حرفش به از صد حکمت اولی
به زانوی ادب بنشسته اندر محضر علمت
به سان طفل ابجد خوان هزاران بوعلی سینا
کمیت عقل من از درک جاه و شانتان لنگان
فلک را دیده از دیدار امثال شما اعمی
امام پنجمین ،حبل متین ، رکن رکین دین
به زیر سایه ی لطفت همه دنیا و ما فیها
ابو جعفر ، محمد ، باقر علم نبی آنکه
بروبد خاک درگاهت به زلف عنبرین ، سارا
امام محتشم کو می رسد بر ساحت قدست
سلام خسرو رفرف سوار لیله الاسرا
زند خشتی ز ایوان جلالت ، طعنه از شوکت
به اوج رفعت بی منتهای گنبد خضرا
صبا گر نکهت کویت رساند بر در مجنون
به شوقت دست می دارد ز شوق وصلت لیلا
گدای درگهت را گر نظر از لطف بنمایی
زند با دولت لطفت به عالم کوس استغنا
نکوبد سائلت بابی به جز دولت سرای تو
که خود با گوشه ی چشمی دهی صد مکنت دارا
کران جستن به دریای عطایت ز ابلهی باشد
به سان جستن اشتر به بام ابن ادهم ها
چنان فضل تو را رفعت ، چنان جود تو را وسعت
که زیر سایه ی لطفت خلیده سدره و طوبی
به اوج قاف حریت نشستن کی عجب دارد؟
که از ته مانده ی خوان عطایت دانه برد عنقا
گرفته دولت لطفت ز دست زاده ی عمران
که یابد نور حق را در میان سینه ی سینا
چو کوکب ها که در تشویش حرق اند از جمال صبح
به پیش مهر چشمانت هراسان صد ید بیضا
تویی آن شافع محشر که اهل عشق را داری
ز تار دامن لطفت هزاران عروه الوثقی
ز حیرت چشم عقلم بین که بر شان تو وا مانده
چنان ، بر روی خورشید حقیقت ، دیده ی حربا
من و این خامه ی لرزان ، تو وآن شان بی پایان
چه بنویسم چه بشمارم از آن اوصاف لاتحصی
نگنجد جاه و اجلالت به روی پرده ی خاطر
نباشد قطره را چون تاب درک پهنه ی دریا
سخن دانان عالم گنگ از وصق مقاماتت
جریر و ابن فارض یا فرزدق ، اخطل و اعشی
به چشم گوهر افشانت جفای عاصیان دیدی
تویی جامع ترین مقتل به احوالات عاشورا
ز یادش ، ابر چشمانت ببارد بر رخت گویی
نشسته شبنمی بر گونه های لؤلؤ لالا
مرا طوق غلامیت از تقدس آنچنان آید
که دارد رشته ی زنار اندر گردنش ، ترسا
کمینه خادمت بحری غریق بحر عصیانم
کجا جز لطف تو ساحل غریق بحر عصیان را؟
ز غیرت چشم بربستم به لطفت چشم و دل بستم
که خود بگرفته ای دستم هم امروز و همی فردا
#شعری_از #محمدرضا_بحری
شاعر جوان و آینده دار تبریزی
الا آیینه ی حکمت نمای خالق یکتا
ز لطفت جمله ارکان زمین و آسمان برپا
الا قول خدا را قول و فعلت آیت عظمی
الا شان نزول آیه ها ، مصداق کرمنا
الا ای خلق عالم را حیاتت علت غایی
الا ای شاهد قدسی به فعل "علم الاسماء"
الا ترکیب خلق ما خلق را جوهر ذاتی
الا تنزیل خالق را مقامت مهبط و ماوا
الا ای جوهر فرد تعبد ، هیکل ایمان
ال ای گوهر تابان درج عصمت و تقوا
الا پیداترین سر نهان خلقت عالم
کران بحر اوصافت به چشم خلق ، ناپیدا
الا سبع مثانی را عدیل و مظهر و همتا
الا روح معانی را به سان مریم عذرا
جهالت از میان خیزد چو از لعلت گهر ریزد
گهرهایی که هر حرفش به از صد حکمت اولی
به زانوی ادب بنشسته اندر محضر علمت
به سان طفل ابجد خوان هزاران بوعلی سینا
کمیت عقل من از درک جاه و شانتان لنگان
فلک را دیده از دیدار امثال شما اعمی
امام پنجمین ،حبل متین ، رکن رکین دین
به زیر سایه ی لطفت همه دنیا و ما فیها
ابو جعفر ، محمد ، باقر علم نبی آنکه
بروبد خاک درگاهت به زلف عنبرین ، سارا
امام محتشم کو می رسد بر ساحت قدست
سلام خسرو رفرف سوار لیله الاسرا
زند خشتی ز ایوان جلالت ، طعنه از شوکت
به اوج رفعت بی منتهای گنبد خضرا
صبا گر نکهت کویت رساند بر در مجنون
به شوقت دست می دارد ز شوق وصلت لیلا
گدای درگهت را گر نظر از لطف بنمایی
زند با دولت لطفت به عالم کوس استغنا
نکوبد سائلت بابی به جز دولت سرای تو
که خود با گوشه ی چشمی دهی صد مکنت دارا
کران جستن به دریای عطایت ز ابلهی باشد
به سان جستن اشتر به بام ابن ادهم ها
چنان فضل تو را رفعت ، چنان جود تو را وسعت
که زیر سایه ی لطفت خلیده سدره و طوبی
به اوج قاف حریت نشستن کی عجب دارد؟
که از ته مانده ی خوان عطایت دانه برد عنقا
گرفته دولت لطفت ز دست زاده ی عمران
که یابد نور حق را در میان سینه ی سینا
چو کوکب ها که در تشویش حرق اند از جمال صبح
به پیش مهر چشمانت هراسان صد ید بیضا
تویی آن شافع محشر که اهل عشق را داری
ز تار دامن لطفت هزاران عروه الوثقی
ز حیرت چشم عقلم بین که بر شان تو وا مانده
چنان ، بر روی خورشید حقیقت ، دیده ی حربا
من و این خامه ی لرزان ، تو وآن شان بی پایان
چه بنویسم چه بشمارم از آن اوصاف لاتحصی
نگنجد جاه و اجلالت به روی پرده ی خاطر
نباشد قطره را چون تاب درک پهنه ی دریا
سخن دانان عالم گنگ از وصق مقاماتت
جریر و ابن فارض یا فرزدق ، اخطل و اعشی
به چشم گوهر افشانت جفای عاصیان دیدی
تویی جامع ترین مقتل به احوالات عاشورا
ز یادش ، ابر چشمانت ببارد بر رخت گویی
نشسته شبنمی بر گونه های لؤلؤ لالا
مرا طوق غلامیت از تقدس آنچنان آید
که دارد رشته ی زنار اندر گردنش ، ترسا
کمینه خادمت بحری غریق بحر عصیانم
کجا جز لطف تو ساحل غریق بحر عصیان را؟
ز غیرت چشم بربستم به لطفت چشم و دل بستم
که خود بگرفته ای دستم هم امروز و همی فردا
۴.۲k
۲۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.