❤ دِل نِــوشْــتِہ❤ :
❤ دِل نِــوشْــتِہ❤ :
میدانی من اصلا اهل این کار ها نبودم که غرور برگ های پاییز را له کنم و بر سر سنگ ریزه های کنار جدول ها بکوبم... ته ته خطایم همان شعر هایی بود که روی برگه مینوشتم مچاله میکردم و می انداختم پشت پنجره ی اتاقت.. مگرنه من اصلا اهل قدم زدن زیر باران نبودم... باران که می آمد یک لیوان شیر و کیک میخوردم و به به و چه چه میکردم و گاهی هم شعر مینوشتم.... اما نمیدانم چه شد؟ چه شد که صدای خرد شدن برگ ها انگار دلم را حال می آورد! تمام دق و دلی ام را سر سنگ ریزه های کنار جاده خالی کردم ... و اصلا نفهمیدم چه شد که باران برایم غم انگیز شد... باران که می آمد این دله لامصب هی پوست می انداخت... هی این چشم های لعنتی پا به پای ابر میگریست... اصلا نمیدانم چه شد..
که دیگر شعر ننوشتم...
شعر های عاشقانه ام تبدیل شد به متن! کلماتی بی هدف که ردیف میشوند و حرفای این دله لعنتی را هی فریاد میزنند.. دست آخر هم چسبانده میشوند بر روی این صفحه ی مجازی! خبری از برگه و مچاله شدن نیست...
چرا راه دور میروم! اصلا آن خانه که پاتوق جوانی هایم شده بود و مخزن گاهه برگ های مستم... دیگر جای آن دخترک زبان شیرین قصه هایم نبود...
راستش خودم هم نفهمیدم چه شد.. یک روز که مچاله ی شعر هایم را پرت کردم پیر مردی یک گلدان گل یخی بر سرم خورد کرد و گفت ای مردم آزار!!! و من تااازه فهمیدم چند روز دیر کردم! که تو رفته بودی و من حتی نفهمیده بودم...!
چند روز دیر کردم؟؟! فکر میکنم فقط به اندازه ی تعطیلی آخر هفته که من تب کرده بودم... میدانی آن آخر هفته تازه فهمیده بودم عاشقت شدم و این تب مال عشق توست...
گیج و منگ به گل های یخی کف پیاده رو خیره بودم... ..
تو رفتی من با همه ی برگ های خشک پاییز و سنگ ریزه های کنار خیابان و باران دشمن شدم... تو نمیدانی همه ی شعر های توی مغزم دهن کجی میکنند به حماقتم....و احساسم که مثل همان گل های یخی خانه ات... سرد و بی روح شده...
چه میشد آن شعر آخر را با تب برایت می آوردم ...
یا نه!!!اچه میشد اصلا آن روز از تب می مردم!!!
اینطور شاید عاشقانه تر بود...!
نه به این اندازه سخت و ...
....سخت و
.... سخت....
#دخترافتاب#.
❤ دِل نِــوشْــتِہ❤ :
با ما همراه باشید...🌹
Telegram.me/Fatidelneveshte
میدانی من اصلا اهل این کار ها نبودم که غرور برگ های پاییز را له کنم و بر سر سنگ ریزه های کنار جدول ها بکوبم... ته ته خطایم همان شعر هایی بود که روی برگه مینوشتم مچاله میکردم و می انداختم پشت پنجره ی اتاقت.. مگرنه من اصلا اهل قدم زدن زیر باران نبودم... باران که می آمد یک لیوان شیر و کیک میخوردم و به به و چه چه میکردم و گاهی هم شعر مینوشتم.... اما نمیدانم چه شد؟ چه شد که صدای خرد شدن برگ ها انگار دلم را حال می آورد! تمام دق و دلی ام را سر سنگ ریزه های کنار جاده خالی کردم ... و اصلا نفهمیدم چه شد که باران برایم غم انگیز شد... باران که می آمد این دله لامصب هی پوست می انداخت... هی این چشم های لعنتی پا به پای ابر میگریست... اصلا نمیدانم چه شد..
که دیگر شعر ننوشتم...
شعر های عاشقانه ام تبدیل شد به متن! کلماتی بی هدف که ردیف میشوند و حرفای این دله لعنتی را هی فریاد میزنند.. دست آخر هم چسبانده میشوند بر روی این صفحه ی مجازی! خبری از برگه و مچاله شدن نیست...
چرا راه دور میروم! اصلا آن خانه که پاتوق جوانی هایم شده بود و مخزن گاهه برگ های مستم... دیگر جای آن دخترک زبان شیرین قصه هایم نبود...
راستش خودم هم نفهمیدم چه شد.. یک روز که مچاله ی شعر هایم را پرت کردم پیر مردی یک گلدان گل یخی بر سرم خورد کرد و گفت ای مردم آزار!!! و من تااازه فهمیدم چند روز دیر کردم! که تو رفته بودی و من حتی نفهمیده بودم...!
چند روز دیر کردم؟؟! فکر میکنم فقط به اندازه ی تعطیلی آخر هفته که من تب کرده بودم... میدانی آن آخر هفته تازه فهمیده بودم عاشقت شدم و این تب مال عشق توست...
گیج و منگ به گل های یخی کف پیاده رو خیره بودم... ..
تو رفتی من با همه ی برگ های خشک پاییز و سنگ ریزه های کنار خیابان و باران دشمن شدم... تو نمیدانی همه ی شعر های توی مغزم دهن کجی میکنند به حماقتم....و احساسم که مثل همان گل های یخی خانه ات... سرد و بی روح شده...
چه میشد آن شعر آخر را با تب برایت می آوردم ...
یا نه!!!اچه میشد اصلا آن روز از تب می مردم!!!
اینطور شاید عاشقانه تر بود...!
نه به این اندازه سخت و ...
....سخت و
.... سخت....
#دخترافتاب#.
❤ دِل نِــوشْــتِہ❤ :
با ما همراه باشید...🌹
Telegram.me/Fatidelneveshte
۷.۲k
۰۴ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.