من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
پارت ۲
#پانیذ
یهو صدای در اومد از خواب پریدم چشمامو مالیدم گفتم بیا تو بابام بود گف امشب میخایم بریم خونه پسر پسرعموم اماده بشو تو هم باید بیای
من: باشه
بابای پانی:خب دیگه گفتم یادت نره
من:بابام رفت بیرون با خودم یکم فکر کردم گفتم خدایا تا حالا بابا برای یه مهمونی اینقد حساس نشده یکم فک کردم و بعد پاشدم روتین پوستی انجام دادم لباسام اتو کردم رفتم جلو اینه زیاد اهل ارایش کردن نبودم ولی یکم کرم پودرو رژ قرمز..... چند چیز دیگه زدم موهامو اتو کردم اکسسوری پوشیدم بوتی که تازه خریده بودمو پوشیدم زدم بیرون از اتاق دیدم بابام و نامادری رو مبل نشستن انگار منتظر من بودن گفتم ببخشید دیر کردم
نامادری و بابای پانی همزمان:اشکالی نداره
من:یکم تعجب کردم
رفتیم سوار ماشین شدیم بعد ۲۰ مین رسیدیم زنگو زدیم یه پسر با یع صدای کلفت گفت بفرمایین
رفتیم داخل حیاط داشتن خیلی قشنگ بود رفتیم داخل خونه نشستیم رو مبل دوتا پسره بودن با نیکا راستی یادم رفته بود بگم این دوتا پسره داداشای نیکا ان بهشون توجه نکردم
#رضا داداش نیکا:نیکا این دختره چرا اینقد مغروره البته به من چه ولی رو مخمه یکم
#نیکا:وایییی رضا این رفیقمهههه
#پانی: یهو یه خانومی با چایی اومد نشست پیش من و نامادری با نامادری داشت حرف میزد ک منم داشتم گوش میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد دیدم یه ناشناسه با حالت تعجب گوشیمو نگاه کردم بعد از خانومه معذرت خواهی کردم گفتم ببخشید من باید برم
که یهو نیکا اومد در گوشم گف کجا میری
#نیکا:پانی داشت میرف من دسشو گرفتم گفتم در گوشش کجا میری
#رضا:حاجی این دختره خیلی مشکوکه هاااا چرا با نیکا رفیقه نمیدونممممم
#ارسلان: چرا هی در مورد این حرف میزنیییی
#پانی:رفتم تو حیاط نیکا پشت سرم اومد گفتم نیکا یه ناشناس بهم زنگ زد جواب ندادم کار خوبی کردم بنظرتتت
#نیکا:اره ولی اگه یه بار دیگه زنگ زد ج بده
پارت ۲
#پانیذ
یهو صدای در اومد از خواب پریدم چشمامو مالیدم گفتم بیا تو بابام بود گف امشب میخایم بریم خونه پسر پسرعموم اماده بشو تو هم باید بیای
من: باشه
بابای پانی:خب دیگه گفتم یادت نره
من:بابام رفت بیرون با خودم یکم فکر کردم گفتم خدایا تا حالا بابا برای یه مهمونی اینقد حساس نشده یکم فک کردم و بعد پاشدم روتین پوستی انجام دادم لباسام اتو کردم رفتم جلو اینه زیاد اهل ارایش کردن نبودم ولی یکم کرم پودرو رژ قرمز..... چند چیز دیگه زدم موهامو اتو کردم اکسسوری پوشیدم بوتی که تازه خریده بودمو پوشیدم زدم بیرون از اتاق دیدم بابام و نامادری رو مبل نشستن انگار منتظر من بودن گفتم ببخشید دیر کردم
نامادری و بابای پانی همزمان:اشکالی نداره
من:یکم تعجب کردم
رفتیم سوار ماشین شدیم بعد ۲۰ مین رسیدیم زنگو زدیم یه پسر با یع صدای کلفت گفت بفرمایین
رفتیم داخل حیاط داشتن خیلی قشنگ بود رفتیم داخل خونه نشستیم رو مبل دوتا پسره بودن با نیکا راستی یادم رفته بود بگم این دوتا پسره داداشای نیکا ان بهشون توجه نکردم
#رضا داداش نیکا:نیکا این دختره چرا اینقد مغروره البته به من چه ولی رو مخمه یکم
#نیکا:وایییی رضا این رفیقمهههه
#پانی: یهو یه خانومی با چایی اومد نشست پیش من و نامادری با نامادری داشت حرف میزد ک منم داشتم گوش میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد دیدم یه ناشناسه با حالت تعجب گوشیمو نگاه کردم بعد از خانومه معذرت خواهی کردم گفتم ببخشید من باید برم
که یهو نیکا اومد در گوشم گف کجا میری
#نیکا:پانی داشت میرف من دسشو گرفتم گفتم در گوشش کجا میری
#رضا:حاجی این دختره خیلی مشکوکه هاااا چرا با نیکا رفیقه نمیدونممممم
#ارسلان: چرا هی در مورد این حرف میزنیییی
#پانی:رفتم تو حیاط نیکا پشت سرم اومد گفتم نیکا یه ناشناس بهم زنگ زد جواب ندادم کار خوبی کردم بنظرتتت
#نیکا:اره ولی اگه یه بار دیگه زنگ زد ج بده
۵.۸k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.