من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
پارت۴
#نیکا:هرسه تایی رفتیم بالا نشستیم بعد چند ساعتی رفتن منو رضا ارسلان هم خونه رو تمیز کردیم
#پانی: رو تخت ولو شدم گوشیمو گرفتم با هنسفری اهنگ گوش کردم نمیدونم چیشد خوابم برد صبح بیدار شدم ارایش به گند کشیدمو پاک کردم لباسای دیشب هم دراوردم لباس تو خونه پوشیدم رفتم صبحونه بخورم هیچکس نبود بعد صبحونه رفتم تلویزیون رو روشن کردم فیلم دیدم بعد رفتم تو اتاق خودم قرار بود با دخترخالم دیانا
برم بازار رفتم لباس پوشیدم ارایش کردم شال مشکی سرم کردم رفتم دنبال دیانا (راستی پانیذ رانندگی بلده)
بعد چند مین رسیدم خونه دیانااینا اومد پایین سوار شد باهم تو ماشین حرف زدیم کمی داب گرفتیم از ماشین اومدیم پایین داشتیم میچرخیدیم که یهو یکی از پشت منو دیانا رو کشید جیغ زدیممم
#دیانا: جیغ
نیکا:منو رضا ارسلان بازار بودیم که یهو چشمون خورد به یه دختره پانیذ که جیغ زدن افتادیم دنبالشون نگران شدم رضا انگار خیلی استرس داشت که اتفاقی نیوفته
ارسلان:دختره رو دیدم دلم ازین رو به اون رو شد دلم براش سوخت افتادیم دنبالشون
رضا:دیدم پانیذو یه دختره رو دارن میبرن افتادیم دنبالشون
که یهو رسیدیم به یه جای خرابه یواشکی وارد شدیم دیدیم پانیذو دختره رو بستن به صندلی
اروم اروم رفتیم بازشون کردیم ولی دیدنمون ارسلان از قبل به پلیس زنگ زده بود که میخاستن بیان مارو بزنن که صدای اژیر پلیس اومد،اومد اون ادمارو گرفتن رفتن
#نیکا:رفتم پیش پانیذ گفتم حالت خوبه پانیذ چشاش قرمز شده بود بغلش کردم گفتم دیگه گریه نکن اون دختره هم بیهوش شده بود به پانیذ گفتم این کیه گفت دختر خالم بیا باهاش دوس بشیم بهش گفتم باشه با ارامشبیدارش کردم انگار ترسیده بود دستشو گرفت وسط سرش بهش گفتم لطفا گریه نکن و بیا باهم دوست باشیم اونم گف باشه
رضا:به ارسلان گفتم حاجی من چند باری هم اینو تو بازار دیدم بهش علاقه مند شدم بنظرت وقت خوبیه بهش اعتراف کنممم
ارسلان:اره بنظرم
#رضا: رفتم کنار نیکا گفتم اگه میشه با ایشون میخام حرف بزنم
#نیکا:تعجب کردم رفتم کنار
#رضا:ام ام میدونم الان وقت خوبی نیست ولی دیدم باید الان بگمم از وقتی دیدمت بهت علاقه مند شدم نتونستم تحمل کنم بهت گفتم ت حسی بهم داری
#پانی:هااااا ام ام ببخشی. شوکه شدم اصن انتظار نداشتم نمیدونم چی بگم .... بگم شدم یا نه ولی ازه یه طرف خجالت میکشم بگم اره ولی اره🤫
رضا:یعنی تو هم منو دوس داریییی
پانی:ار..ه
رضا:پس دیگه بغلت میکنم بغلش کردم اما انگار خجالت میکشید بهش حق دادم
نیکا:وایییی یعنی عروسی تو راهههه
ارسلان:هورااااااااااااا
پارت۴
#نیکا:هرسه تایی رفتیم بالا نشستیم بعد چند ساعتی رفتن منو رضا ارسلان هم خونه رو تمیز کردیم
#پانی: رو تخت ولو شدم گوشیمو گرفتم با هنسفری اهنگ گوش کردم نمیدونم چیشد خوابم برد صبح بیدار شدم ارایش به گند کشیدمو پاک کردم لباسای دیشب هم دراوردم لباس تو خونه پوشیدم رفتم صبحونه بخورم هیچکس نبود بعد صبحونه رفتم تلویزیون رو روشن کردم فیلم دیدم بعد رفتم تو اتاق خودم قرار بود با دخترخالم دیانا
برم بازار رفتم لباس پوشیدم ارایش کردم شال مشکی سرم کردم رفتم دنبال دیانا (راستی پانیذ رانندگی بلده)
بعد چند مین رسیدم خونه دیانااینا اومد پایین سوار شد باهم تو ماشین حرف زدیم کمی داب گرفتیم از ماشین اومدیم پایین داشتیم میچرخیدیم که یهو یکی از پشت منو دیانا رو کشید جیغ زدیممم
#دیانا: جیغ
نیکا:منو رضا ارسلان بازار بودیم که یهو چشمون خورد به یه دختره پانیذ که جیغ زدن افتادیم دنبالشون نگران شدم رضا انگار خیلی استرس داشت که اتفاقی نیوفته
ارسلان:دختره رو دیدم دلم ازین رو به اون رو شد دلم براش سوخت افتادیم دنبالشون
رضا:دیدم پانیذو یه دختره رو دارن میبرن افتادیم دنبالشون
که یهو رسیدیم به یه جای خرابه یواشکی وارد شدیم دیدیم پانیذو دختره رو بستن به صندلی
اروم اروم رفتیم بازشون کردیم ولی دیدنمون ارسلان از قبل به پلیس زنگ زده بود که میخاستن بیان مارو بزنن که صدای اژیر پلیس اومد،اومد اون ادمارو گرفتن رفتن
#نیکا:رفتم پیش پانیذ گفتم حالت خوبه پانیذ چشاش قرمز شده بود بغلش کردم گفتم دیگه گریه نکن اون دختره هم بیهوش شده بود به پانیذ گفتم این کیه گفت دختر خالم بیا باهاش دوس بشیم بهش گفتم باشه با ارامشبیدارش کردم انگار ترسیده بود دستشو گرفت وسط سرش بهش گفتم لطفا گریه نکن و بیا باهم دوست باشیم اونم گف باشه
رضا:به ارسلان گفتم حاجی من چند باری هم اینو تو بازار دیدم بهش علاقه مند شدم بنظرت وقت خوبیه بهش اعتراف کنممم
ارسلان:اره بنظرم
#رضا: رفتم کنار نیکا گفتم اگه میشه با ایشون میخام حرف بزنم
#نیکا:تعجب کردم رفتم کنار
#رضا:ام ام میدونم الان وقت خوبی نیست ولی دیدم باید الان بگمم از وقتی دیدمت بهت علاقه مند شدم نتونستم تحمل کنم بهت گفتم ت حسی بهم داری
#پانی:هااااا ام ام ببخشی. شوکه شدم اصن انتظار نداشتم نمیدونم چی بگم .... بگم شدم یا نه ولی ازه یه طرف خجالت میکشم بگم اره ولی اره🤫
رضا:یعنی تو هم منو دوس داریییی
پانی:ار..ه
رضا:پس دیگه بغلت میکنم بغلش کردم اما انگار خجالت میکشید بهش حق دادم
نیکا:وایییی یعنی عروسی تو راهههه
ارسلان:هورااااااااااااا
۷.۲k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.