وقتی می فهمی مافیاست ....
وقتی می فهمی مافیاست ....
(درخواستی)
Pov:
دختر به سمت اتاقش رفت و عطر مورد علاقه پسری که پشت در منتظرش بود رو زد و سری از خونش رفت بیرون و در رو هم بست
و به سمت آسانسور رفت
و از شدت شوق و عجله ای که در وجود اون هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد مدام. دکمه آسانسور رو فشار میداد ولی انگار قرار نبود آسانسور برسه پس دختر سری به سمت پله های آپارتمانی که داخلش زندگی می کرد رفت و پنج طبقه رو پایین رفت و به سمت در خروجی بزرگ آپارتمان رسید و بدون مقدمه دوید درش رو باز کرد و با پسری که با یک کت چرمی و شال گردن سیاهش که دختر براش خریده بود . داشت به ماه نگاه می کرد خیره شد 🌑 ......
پسر با صدای باز شدن در به سمت دختر برگشت و لبخند بزرگی مهمونش کرد و دستاش رو باز کرد و آروم یک قدم به سمت دختر برداشت ولی دختر که با دیدن پسری که از ته دل عاشقش بود و بعد از ۵ ماه بلاخره دیده بودش اشک توی چشماش جمع شده بود و بغض گلویش رو چنگ می زد
نتونست تحمل بکنه و سری به بغل پسر دوید و اون ور در آغوش کشید و اون رو در بغلش محکم فشورد و پسر آروم بوسه های کوچیکی به مو های دختر می زد
و صدای هق هق های دختر که سکوت رو میشکست ،قضای قشنگی رو به وجود آورده بود ...(:
پسر سر دختر رو بالا آورد و گفت
تهیونگ : یااااا من دلم نمیخواهد بعد مدت ها که عزیزت ترین فرد زندگیم رو دیدم اون گریه
ا/ت : تهیونگا قول بده ..... قول بده دیگه هیچ وقت ترکم نکنی ....باشه ؟
تهیونگ : باشه بیبی قول میدم (:
دختر و پسر چند دقیقه ای بود که درحال قدم زدن بودن ، دختر فکر می کرد قراره شب خیلی خوبی رو سپری کنند ولی ....... ولی پسر این طوری فکر نمی کرد و اصلا آمادگی اتفاقاتی که قرار بود براشون بیوفته رو نداشت .....
اصلا دلش نمی خواست دختری که کنارش بود و با اشتیاق حرف می زد و ازش در مورد سفری که رفته بود می پرسید رو از دست بده ........
دختر و پسر به سمت یک ساختمون بزرگ رفتن و بالا پشت بومش نشستن که پسر همون لحظه بلاخره تونستم دهن وا کنه
تهیونگ : ا/ت اگه ..... اگه من مافیا باشم چیکار می کنی ؟
ا/ت : مافیا ؟! چرا همچین سوالی رو می پرسی ؟
تهیونگ : همین جوری ....
ا/ت : اوممم اگه تو مافیا بشی ...... بازم کنارت می مونم !چون تو اولین و آخرین عشق زندگیمی و من بهترین لحظه هام رو با تو گذروندم و حاظر نیستم هیچ وقت ولت کنم حتی اگر مافیا باشی (:
تهیونگ : واقعا !
ا/ت : اوهوم
پسر آروم سرش رو با ناراحتی خم کرد و به پایین خیره شد دختر که داشت سوالی اون رو نگاه می کرد تازه متوجه منظور اون شد .....
ا/ت : تهیونگ نکنه ....
و پسر آروم سری تموم داد و دختر از کنار اون بلند شد و از اون دور شد و صدای اشک ریختن پسر در آمد چند دقیقه گذشت و درست همون موقع که پسر فکر می کرد معشوقش برای همیشه اون رو ترک کرده دستای گرمی دور کمرش حلقه شد
و پسر رو در آغوش کشید
ا/ت : گفتم که هیچ وقت ترکت نمی کنم عشقم ......
حمایت ..........🙂🖤
وایییییی ببخشید از کسی که اینو درخواست داد میدونم خیلی خیلی بد شدشششششش
(درخواستی)
Pov:
دختر به سمت اتاقش رفت و عطر مورد علاقه پسری که پشت در منتظرش بود رو زد و سری از خونش رفت بیرون و در رو هم بست
و به سمت آسانسور رفت
و از شدت شوق و عجله ای که در وجود اون هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد مدام. دکمه آسانسور رو فشار میداد ولی انگار قرار نبود آسانسور برسه پس دختر سری به سمت پله های آپارتمانی که داخلش زندگی می کرد رفت و پنج طبقه رو پایین رفت و به سمت در خروجی بزرگ آپارتمان رسید و بدون مقدمه دوید درش رو باز کرد و با پسری که با یک کت چرمی و شال گردن سیاهش که دختر براش خریده بود . داشت به ماه نگاه می کرد خیره شد 🌑 ......
پسر با صدای باز شدن در به سمت دختر برگشت و لبخند بزرگی مهمونش کرد و دستاش رو باز کرد و آروم یک قدم به سمت دختر برداشت ولی دختر که با دیدن پسری که از ته دل عاشقش بود و بعد از ۵ ماه بلاخره دیده بودش اشک توی چشماش جمع شده بود و بغض گلویش رو چنگ می زد
نتونست تحمل بکنه و سری به بغل پسر دوید و اون ور در آغوش کشید و اون رو در بغلش محکم فشورد و پسر آروم بوسه های کوچیکی به مو های دختر می زد
و صدای هق هق های دختر که سکوت رو میشکست ،قضای قشنگی رو به وجود آورده بود ...(:
پسر سر دختر رو بالا آورد و گفت
تهیونگ : یااااا من دلم نمیخواهد بعد مدت ها که عزیزت ترین فرد زندگیم رو دیدم اون گریه
ا/ت : تهیونگا قول بده ..... قول بده دیگه هیچ وقت ترکم نکنی ....باشه ؟
تهیونگ : باشه بیبی قول میدم (:
دختر و پسر چند دقیقه ای بود که درحال قدم زدن بودن ، دختر فکر می کرد قراره شب خیلی خوبی رو سپری کنند ولی ....... ولی پسر این طوری فکر نمی کرد و اصلا آمادگی اتفاقاتی که قرار بود براشون بیوفته رو نداشت .....
اصلا دلش نمی خواست دختری که کنارش بود و با اشتیاق حرف می زد و ازش در مورد سفری که رفته بود می پرسید رو از دست بده ........
دختر و پسر به سمت یک ساختمون بزرگ رفتن و بالا پشت بومش نشستن که پسر همون لحظه بلاخره تونستم دهن وا کنه
تهیونگ : ا/ت اگه ..... اگه من مافیا باشم چیکار می کنی ؟
ا/ت : مافیا ؟! چرا همچین سوالی رو می پرسی ؟
تهیونگ : همین جوری ....
ا/ت : اوممم اگه تو مافیا بشی ...... بازم کنارت می مونم !چون تو اولین و آخرین عشق زندگیمی و من بهترین لحظه هام رو با تو گذروندم و حاظر نیستم هیچ وقت ولت کنم حتی اگر مافیا باشی (:
تهیونگ : واقعا !
ا/ت : اوهوم
پسر آروم سرش رو با ناراحتی خم کرد و به پایین خیره شد دختر که داشت سوالی اون رو نگاه می کرد تازه متوجه منظور اون شد .....
ا/ت : تهیونگ نکنه ....
و پسر آروم سری تموم داد و دختر از کنار اون بلند شد و از اون دور شد و صدای اشک ریختن پسر در آمد چند دقیقه گذشت و درست همون موقع که پسر فکر می کرد معشوقش برای همیشه اون رو ترک کرده دستای گرمی دور کمرش حلقه شد
و پسر رو در آغوش کشید
ا/ت : گفتم که هیچ وقت ترکت نمی کنم عشقم ......
حمایت ..........🙂🖤
وایییییی ببخشید از کسی که اینو درخواست داد میدونم خیلی خیلی بد شدشششششش
۱۴.۷k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.