پارت اول فیک عشق زوری
پارت اول فیک عشق زوری :
+ مثل هر روز باید برم شرکت بابام و ببینم یه سری چیزا رو امضا کنم
پس از روی تخت بلند شدم و کافیم رو خوردم و چند دقیقه ای دوش گرفتم و رفتم شرکت
وقتی داشتم توی راهرو راه میرفتم یه مرد تقریبا ۳۰ ساله دیدم که تا حالا ندیده بودمش
+ سلام بابا
ب.ا: سلام دخترم بیا تو
+ این مَرده کی بود؟
ب.ا: دیدتت؟
+ اهوم
ب.ا: رییس یکی از بزرگ ترین شرکت ها هر کسی که نظرش رو جلب کنه نصف سهام شرکت خودش رو بهمون میده
نصف سهامش هم ۱۰ میلیارده
+ پشمانم ، چجوری جذبش کنیم ؟
ب.ا: کردم ، با عجیب ترین و مدرن ترین نوع باغبانی
+بهترین چیز بود ،نظری داد؟
ب.ا: نه فقط نگاه کرد
+ مطمئنم نظرش رو جلب کردی
( تق تق )
ب.ا: بفرمایید
منشی : آقای رییس اون آقا برگشتن
ب.ا: چییی؟ بگو بیاد تو
- سلام مجدد
ب.ا: سلام ، اتفاقی افتاده؟
( به ات نگاه میکنه )
+ سلام
- میشه تنها حرف بزنیم؟
ب.ا: بله حتما ، ات
+ چشم میرم بیرون
( بعد از ده دقیقه )
ب.ا: ات بیا تو
+ چشم
- خب بهش بگین
+چیزی ......شده؟
ب.ا: دخترم، تو میخوای با این آقا ازدواج کنی؟
+جان؟؟!
تو که میدونی من از چیزا متنفرم
شوخی میکنین دیگه نه؟
ب.ا: دخترم کاملا جدیم
+ چی بابا ؟
چجوری میتونی به من اینو بگی من اصلا دیگه میخوام دختر شما باشم
ب.ا: ات وایسا
+من نمیتونستم باور کنم که بابای من داره همچین درخواستی ازم میکنه ولی من چیکار میتونستم بکنم؟
توی خیابون تا شب راه رفتم ، گوشیم رو خاموش کردم و ماشینم رو هم گذاشتم توی همون شرکت
من از ازدواج و اینجور بحثا متنفرم
چیکار کنم؟
من چیکار میتونم بکنم؟
نمیتونستم گریه کنم ولی یه بغضی داشتم که کسی نمیدونست
گوشی رو روشن کردم و ۱۰۰ تا تماس بی پاسخ داشتم ، دوستم ، بابام ، مامانم
ولی دیگه هیچکدوم برام مهم نبود
بابام همین الان پیام داد : دخترم، خودکشی چیزی نکنی ، سالم برگرد خونه
منم بهش پیام دادم: چیه بابا؟ میترسی بخاطر سهام شرکت ؟ من بمیرم که دیگه سهامی نمیگیری
بابام: دخترم ،بحث این نیست، مواظب خودت باش
من: خودم بهتر میدونم ، نیازی به نصیحت کسی ندارم
واقعیتش دلم گرفته بود چون میدونستن که من چقدراز پسرا بدم میاد
دوباره شروع کردن به زنگ زدن که گوشی رو خاموش کردم و به راهم ادامه دادم
بارون می باره و هوای خیلی قشنگیه
از اینکه شب بخوام تختم رو با کسی تقسیم کنم و کسی کنار من بخوابه و من زیر اسم اون باشم ، وحشت داشتم
و بیشتر از همه این آزارم میداد بابام منو به پول فروخت
نظرتون؟
+ مثل هر روز باید برم شرکت بابام و ببینم یه سری چیزا رو امضا کنم
پس از روی تخت بلند شدم و کافیم رو خوردم و چند دقیقه ای دوش گرفتم و رفتم شرکت
وقتی داشتم توی راهرو راه میرفتم یه مرد تقریبا ۳۰ ساله دیدم که تا حالا ندیده بودمش
+ سلام بابا
ب.ا: سلام دخترم بیا تو
+ این مَرده کی بود؟
ب.ا: دیدتت؟
+ اهوم
ب.ا: رییس یکی از بزرگ ترین شرکت ها هر کسی که نظرش رو جلب کنه نصف سهام شرکت خودش رو بهمون میده
نصف سهامش هم ۱۰ میلیارده
+ پشمانم ، چجوری جذبش کنیم ؟
ب.ا: کردم ، با عجیب ترین و مدرن ترین نوع باغبانی
+بهترین چیز بود ،نظری داد؟
ب.ا: نه فقط نگاه کرد
+ مطمئنم نظرش رو جلب کردی
( تق تق )
ب.ا: بفرمایید
منشی : آقای رییس اون آقا برگشتن
ب.ا: چییی؟ بگو بیاد تو
- سلام مجدد
ب.ا: سلام ، اتفاقی افتاده؟
( به ات نگاه میکنه )
+ سلام
- میشه تنها حرف بزنیم؟
ب.ا: بله حتما ، ات
+ چشم میرم بیرون
( بعد از ده دقیقه )
ب.ا: ات بیا تو
+ چشم
- خب بهش بگین
+چیزی ......شده؟
ب.ا: دخترم، تو میخوای با این آقا ازدواج کنی؟
+جان؟؟!
تو که میدونی من از چیزا متنفرم
شوخی میکنین دیگه نه؟
ب.ا: دخترم کاملا جدیم
+ چی بابا ؟
چجوری میتونی به من اینو بگی من اصلا دیگه میخوام دختر شما باشم
ب.ا: ات وایسا
+من نمیتونستم باور کنم که بابای من داره همچین درخواستی ازم میکنه ولی من چیکار میتونستم بکنم؟
توی خیابون تا شب راه رفتم ، گوشیم رو خاموش کردم و ماشینم رو هم گذاشتم توی همون شرکت
من از ازدواج و اینجور بحثا متنفرم
چیکار کنم؟
من چیکار میتونم بکنم؟
نمیتونستم گریه کنم ولی یه بغضی داشتم که کسی نمیدونست
گوشی رو روشن کردم و ۱۰۰ تا تماس بی پاسخ داشتم ، دوستم ، بابام ، مامانم
ولی دیگه هیچکدوم برام مهم نبود
بابام همین الان پیام داد : دخترم، خودکشی چیزی نکنی ، سالم برگرد خونه
منم بهش پیام دادم: چیه بابا؟ میترسی بخاطر سهام شرکت ؟ من بمیرم که دیگه سهامی نمیگیری
بابام: دخترم ،بحث این نیست، مواظب خودت باش
من: خودم بهتر میدونم ، نیازی به نصیحت کسی ندارم
واقعیتش دلم گرفته بود چون میدونستن که من چقدراز پسرا بدم میاد
دوباره شروع کردن به زنگ زدن که گوشی رو خاموش کردم و به راهم ادامه دادم
بارون می باره و هوای خیلی قشنگیه
از اینکه شب بخوام تختم رو با کسی تقسیم کنم و کسی کنار من بخوابه و من زیر اسم اون باشم ، وحشت داشتم
و بیشتر از همه این آزارم میداد بابام منو به پول فروخت
نظرتون؟
- ۷.۷k
- ۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط