My Red Moon...✨🫀🌚(Taekook, VKook, KookV...)
My Red Moon...✨🫀🌚(Taekook, VKook, KookV...)
Part²✨🪐🦖
جونگکوک چه ثانیه به صورت بی نقص پسرک خیره شد و چیزی نگفت اما با فکری که تو سرش جرقه زد نیشخندی زد.
کوک: باشه بهت کمک میکنم.
پسرک: چطوری؟
جونگکوک بدون معطلی گفت:
کوک: میخرمت.
پسرک با بهت بهش نگاه کرد و بغض کرد. تازه پی برده بود که چقدر بدبخت و بیچاره بود.. هر کسی براش هر تصمیمی میگرفت، هر کس دلش میخواست قلب کوچولوشو زیر پاهاش میگرفت، هر کس دلش میخواست عین یه وسیله باید دست به دست میشد. بلاخره اونم آدم بود. حق انتخاب داشت. حق زندگی داشت. مستحق این زندگی نکبت بار نبود.
نفس عمیقی برای فرو بردن بغضش کشید و نگاهشو ترسون به جونگکوک داد.
آب دهنشو با صدا قورت داد و آروم گفت:
پسرک: بعدش چی؟ میزاری زندگی کنم؟ آزادم میکنی؟
جونگکوک با صدای خشک گفت:
کوک: بعدشو برای بعد میزاریم. الان پاشو و دنبال من بیا که خیلی کار داریم.
زیر لب باشهای گفت و پشت جونگکوک عین یه جوجه راه افتاد. ناگهان جونگکوک ایستاد و پسرک مجبور شد بایسته...
کوک: نکنه قراره اینطوری جلوی مدیر بار ظاهر بشی؟!
پسرک با ترس بهش نگاه کرد و گفت:
پسرک: ن....نه بخاطر اینکه لباس د...دیگهای ندارم.
و با خجالت سرشو زیر انداخت. جونگکوک پوف کلافهای کشید و کتشو در آورد و رو دوش پسرک انداخت.
کوک: دیگه سعی نکن بدنتو به نمایش بزاری چون چیزی که مال من باشه رو چشم بقیه بگیره تو تنبیه میشی فهمیدی؟!
پسرک گیج شده بهش نگاه کرد و برای ادامه پیدا نکردن بحث سرشو تکون داد. جونگکوک دستشو گرفت و به سمت اتاق مدیر بار حرکت کردند. وارد اتاق شدن و مرد درحالی که داشت سیگارشو دود میکرد با دیدن جونگکوک به سرفه افتاد و دستپاچه شد. خودشو مرتب کرد وو گفت:
× بهبه آقای جئون خیلی وقت بود به اتاق مدیر سر نزدی...
یکدفعه جدی شد و گفت:
× نکنه از هر*زه های ما ناراضی هستی..؟!
و نگاه بدی به پسرک کرد. پسرک سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.
جونگکوک با بی حوصلگی گفت:
کوک: من اینو میخوامش. قیمتشو بگو سریع.
مرد سرفه مصلحتی کرد و گفت:
× جسارتمو ببخشید آقای جئون ولی این فروشی نیست چون چشم خیلی از مشتری ها رو گرفته و فعلاً برام سود آوره...
جونگکوک چنگی به موهاش زد و کف دستاشو محکم رو میز زد که باعث ترس پسرک و مرد شد. چشماشو بست و با صدای آروم ولی محکم گفت:
کوک: نگفتم کیا میخوانش گفتم میخوانش واضح بود نه؟! تو که دلت نمیخواد در این بار خوشگلت تخته بشه نه...؟!
مرد ترسید و سرشو به علامت منفی تکون داد جونگکوک زیر لب خوبهای گفت و پوزخند زد. از اینکه همه ازش حساب میبردن لذت میبرد. با شصتش گوشه لبشو خاروندن و گفت:
کوک: مبلغ..؟
×________
کوک: اوکی امشب میاد به حسابت..
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
امروز دو تا پارت گذاشتماااا!✨😐
حمایت کنینننن!🔪😐
Part²✨🪐🦖
جونگکوک چه ثانیه به صورت بی نقص پسرک خیره شد و چیزی نگفت اما با فکری که تو سرش جرقه زد نیشخندی زد.
کوک: باشه بهت کمک میکنم.
پسرک: چطوری؟
جونگکوک بدون معطلی گفت:
کوک: میخرمت.
پسرک با بهت بهش نگاه کرد و بغض کرد. تازه پی برده بود که چقدر بدبخت و بیچاره بود.. هر کسی براش هر تصمیمی میگرفت، هر کس دلش میخواست قلب کوچولوشو زیر پاهاش میگرفت، هر کس دلش میخواست عین یه وسیله باید دست به دست میشد. بلاخره اونم آدم بود. حق انتخاب داشت. حق زندگی داشت. مستحق این زندگی نکبت بار نبود.
نفس عمیقی برای فرو بردن بغضش کشید و نگاهشو ترسون به جونگکوک داد.
آب دهنشو با صدا قورت داد و آروم گفت:
پسرک: بعدش چی؟ میزاری زندگی کنم؟ آزادم میکنی؟
جونگکوک با صدای خشک گفت:
کوک: بعدشو برای بعد میزاریم. الان پاشو و دنبال من بیا که خیلی کار داریم.
زیر لب باشهای گفت و پشت جونگکوک عین یه جوجه راه افتاد. ناگهان جونگکوک ایستاد و پسرک مجبور شد بایسته...
کوک: نکنه قراره اینطوری جلوی مدیر بار ظاهر بشی؟!
پسرک با ترس بهش نگاه کرد و گفت:
پسرک: ن....نه بخاطر اینکه لباس د...دیگهای ندارم.
و با خجالت سرشو زیر انداخت. جونگکوک پوف کلافهای کشید و کتشو در آورد و رو دوش پسرک انداخت.
کوک: دیگه سعی نکن بدنتو به نمایش بزاری چون چیزی که مال من باشه رو چشم بقیه بگیره تو تنبیه میشی فهمیدی؟!
پسرک گیج شده بهش نگاه کرد و برای ادامه پیدا نکردن بحث سرشو تکون داد. جونگکوک دستشو گرفت و به سمت اتاق مدیر بار حرکت کردند. وارد اتاق شدن و مرد درحالی که داشت سیگارشو دود میکرد با دیدن جونگکوک به سرفه افتاد و دستپاچه شد. خودشو مرتب کرد وو گفت:
× بهبه آقای جئون خیلی وقت بود به اتاق مدیر سر نزدی...
یکدفعه جدی شد و گفت:
× نکنه از هر*زه های ما ناراضی هستی..؟!
و نگاه بدی به پسرک کرد. پسرک سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.
جونگکوک با بی حوصلگی گفت:
کوک: من اینو میخوامش. قیمتشو بگو سریع.
مرد سرفه مصلحتی کرد و گفت:
× جسارتمو ببخشید آقای جئون ولی این فروشی نیست چون چشم خیلی از مشتری ها رو گرفته و فعلاً برام سود آوره...
جونگکوک چنگی به موهاش زد و کف دستاشو محکم رو میز زد که باعث ترس پسرک و مرد شد. چشماشو بست و با صدای آروم ولی محکم گفت:
کوک: نگفتم کیا میخوانش گفتم میخوانش واضح بود نه؟! تو که دلت نمیخواد در این بار خوشگلت تخته بشه نه...؟!
مرد ترسید و سرشو به علامت منفی تکون داد جونگکوک زیر لب خوبهای گفت و پوزخند زد. از اینکه همه ازش حساب میبردن لذت میبرد. با شصتش گوشه لبشو خاروندن و گفت:
کوک: مبلغ..؟
×________
کوک: اوکی امشب میاد به حسابت..
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
امروز دو تا پارت گذاشتماااا!✨😐
حمایت کنینننن!🔪😐
۲.۱k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲