شاید بد برداشت کردم
_شاید بد برداشت کردم
به هرحال اونم زندگی خودشو داره نباید توی زندگیش زیاد دخالت کنم
شاید نباید زیاد باهاش صمیمی میشدم
اهم بیخیالش..
تق تق (صدای در)
_هم بیا
@خانم چیزی که ازم خاسته بودید
_او ممنون،بهترینشو اوردی دیگه نه؟
@بله بدون شک
_خوبه،حالا منو تو هیچ وخت..
@میدونم..
_اکی حالا برو
رفت..
_فردا کارت تمومه کیم نامجون بزرگ ترین مافیای اسیا؛...و..ولی جدی من دارم یه ادمو میکشم؟؟..یعنی انقدر تغیر کردم؟؟اوففف نه هایون تو داری کار درستی رو انجام میدی..
توی اتاقت قدم های بلندی بر میداشتیو با خودت حرف میزدی؛فک میکردی کشتنه نامجون بهترین راه برای ازادید...شایدم اینطوری باشه...ولی کشتنه کیم نامجون ممکنه برای کسایه دیگه ای بد ترین اتفاق باشه . . .
(شب)
(سره میز شام...)
با نامجون داشتی شامتو میخوردی،،سکوت عجیبی خونه رو برداشته بود که با صدای نام شکست
×بیب برای فردا شب اماده ای؟
_اهم امادم(لبخند)توهم برای مرگ اماده ای؟(زیر لب)
×خوبه..
_ولی لباس های خودمو دوست نداشتم برای همین میخام سفارشش بدم
×همم باشه
_بیبی؟ حوصلم توی خونه خیلی سر میره میشه بزاری برم بیرونن؟
×هایون،لطفن درک کن تو نمیتونی مثل بقیه بری بیرون برات خطر ناکه
_اوففف حتی با وجود بادیگاردام؟؟
×نه چاکیا
_همم باشه من سیر شدم
از جات بلد شدیو رفتی توی اتاقت
(۱۰دقیقه بعد)
روی تختت دراز کشیده بودیو کتاب میخوندی که در بازشد، نامجون اومد تو و گوشیشو گرفت سمتت
بازوق گوشیرو ازش گرفتی فک کردی گوشیتو بهت پس داده
×بعد اینی که لباسو سفارش دادی بهم پسش بده
_یاااا نامجوننن گوشیمو بده دیگههه
×نچ بیب
_اوففف
سفارش دادیو گوشیو گرفتی سمتش
_هم بیا
ازت گرفت
×هایون...
_هوم
×حالا که طبقه گفته ی خودت عاشقمی
_خوب..
×حالا خودت بهم بگو پدر واقعی سوهو کیه
_نامج....
×قول میدم کاری باهاش نکم تو الان ماله منی،،پس نگران نمیشم بهم بگو فقط میخام بدونم
_...
×زود باش بیبی
_خوب...اون...
پارت ۱۷
به هرحال اونم زندگی خودشو داره نباید توی زندگیش زیاد دخالت کنم
شاید نباید زیاد باهاش صمیمی میشدم
اهم بیخیالش..
تق تق (صدای در)
_هم بیا
@خانم چیزی که ازم خاسته بودید
_او ممنون،بهترینشو اوردی دیگه نه؟
@بله بدون شک
_خوبه،حالا منو تو هیچ وخت..
@میدونم..
_اکی حالا برو
رفت..
_فردا کارت تمومه کیم نامجون بزرگ ترین مافیای اسیا؛...و..ولی جدی من دارم یه ادمو میکشم؟؟..یعنی انقدر تغیر کردم؟؟اوففف نه هایون تو داری کار درستی رو انجام میدی..
توی اتاقت قدم های بلندی بر میداشتیو با خودت حرف میزدی؛فک میکردی کشتنه نامجون بهترین راه برای ازادید...شایدم اینطوری باشه...ولی کشتنه کیم نامجون ممکنه برای کسایه دیگه ای بد ترین اتفاق باشه . . .
(شب)
(سره میز شام...)
با نامجون داشتی شامتو میخوردی،،سکوت عجیبی خونه رو برداشته بود که با صدای نام شکست
×بیب برای فردا شب اماده ای؟
_اهم امادم(لبخند)توهم برای مرگ اماده ای؟(زیر لب)
×خوبه..
_ولی لباس های خودمو دوست نداشتم برای همین میخام سفارشش بدم
×همم باشه
_بیبی؟ حوصلم توی خونه خیلی سر میره میشه بزاری برم بیرونن؟
×هایون،لطفن درک کن تو نمیتونی مثل بقیه بری بیرون برات خطر ناکه
_اوففف حتی با وجود بادیگاردام؟؟
×نه چاکیا
_همم باشه من سیر شدم
از جات بلد شدیو رفتی توی اتاقت
(۱۰دقیقه بعد)
روی تختت دراز کشیده بودیو کتاب میخوندی که در بازشد، نامجون اومد تو و گوشیشو گرفت سمتت
بازوق گوشیرو ازش گرفتی فک کردی گوشیتو بهت پس داده
×بعد اینی که لباسو سفارش دادی بهم پسش بده
_یاااا نامجوننن گوشیمو بده دیگههه
×نچ بیب
_اوففف
سفارش دادیو گوشیو گرفتی سمتش
_هم بیا
ازت گرفت
×هایون...
_هوم
×حالا که طبقه گفته ی خودت عاشقمی
_خوب..
×حالا خودت بهم بگو پدر واقعی سوهو کیه
_نامج....
×قول میدم کاری باهاش نکم تو الان ماله منی،،پس نگران نمیشم بهم بگو فقط میخام بدونم
_...
×زود باش بیبی
_خوب...اون...
پارت ۱۷
۵.۷k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.