وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت...
_سلام عزیزم...
+سلام خسته نباشی عزیزم!
برو لباساتو عوض کن...ناهار امادس!
_چشمم!
بچه ها کجا ان؟...
+فیلیکس تو اتاقشه
امیلی هم...
_اها فیلیکس تو اتاقشه!
اوکی...
هوففف.....
چرا انقدر نسبت به امیلی بی اهمیته؟
۵ دقیقه بعد از پله ها اومد پایین...
و فیلیکس هم پشت سرش بود....
فیلیکس و امیلی دوقلو های ۱۸ ساله ما بودن...
جیمین همیشع فیلیکسو بیشتر دوست داشت...
+امیلی کجاست؟(جدی)
_اها...خبب..صداش کن بیاد....
+چیو صداش کن؟
تو خودت رفتی دنبال فیلیکس...
نمیتونستی در اتاق روبروشو بزنی؟
_ات بس کنن!
+تا کی میخوای فرق بزاری؟
_صداتو واسه من نبر بالا!
با صدایی که اومد سرمونو به سمت راه پله دادیم...
=من دیگه عادت کردم....مامان....تو هم انقدر پیش کسی که از من خوشش نمیاد درباره من چیزی نگو!
فیلیکس چند بار روی صندلی کنار خودش زد و به امیلی فهموند بیاد پیش خودش بشینه...
×بیا اینجا عزیزم...
و امیلی سرشو تکون داد و رفت پیش فیلیکس نشست!
درسته جیمین همیشه فیلیکس و بیشتر از امیلی دوست داشت ولی رابطه این خواهر و برادر باهم خیلیی خوب بود....
فیلیکس هم اصلا از این کارای جیمین خوشش نمیومد...
و امیلی شبیه جیمین و فیلیکس شبیه من بود!
همه دور میز جمع بودن و منم ۴ تیکه خوراک مرغ و قارچ درسته کرده بودم... عذا رو روی میز قرار دادم...
اول از همه جیمین یک تیکه برای خودش گذاشت و دو تیکه برای فیلیکس و کلا یه تیکه مونده بود.....
فیلیکس با خشم به جیمین نگاه کرد و از دو تیکه مرغی که توی بشقابش بود یه تیکه شو برای امیلی گذاشت....
امیلی با دقت به کار فیلیکس دقت کرد....
و خیلی مهربون گفت:
=من نمیخورم عزیزم....اون دو تیکه برای خودت ....
متوجه جمع شدن اشک توی چشماش شدم و دلم براش کباب شد.......
بعد از حرفش گونه فیلیکسو بوسید و از رو صندلی بلند شد و زود رفت....
با این رفتار جیمین فیلیکس عصبانی شد و از جاش بلند شد....
×بسه دیگه!
بابا!خواهش میکنم به امیلی بی اهمیتی نکن!
اون دخترته....
دیگه شورشو در اوردی....
اون یه دختره!
روحیه حساسی داره!
البته شما مگه روحیه ای هم گذاشتی براش بمومه؟
میدونی که هر سری با این کارت داری قلبشو میشکونی!
خیلی بده که یه دختر از طرف پدرش طرد شه!
یه روز میاد که اون ازدواج میکنه و از پیشمون میره....
اون موقع میخوام ببینمت....
و از رو صندلی بلند شد و فک کنم رفت پیش امیلی!
+جیمین؟
_.....
+عزیزم...
_فیلیکس راست میگه نه؟
من خیلی باهاش بد رفتار کردم؟
+اره خیلی!
تو تو کل این ۱۸ سال نسبت بهش بی اهمیت بودی....
بر خلاف پدرای دیگه که جونشونو واسه دختراشون میدن هوم؟
(۳ساعت بعد)(تایم بعد از ظهر)
+فیلیکس...برو امیلی رو صدا کن....بگو داریم قهوه میخوریم....
×باشه....
ادامه داررردددد...
#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#جیمین
#شوگا
+سلام خسته نباشی عزیزم!
برو لباساتو عوض کن...ناهار امادس!
_چشمم!
بچه ها کجا ان؟...
+فیلیکس تو اتاقشه
امیلی هم...
_اها فیلیکس تو اتاقشه!
اوکی...
هوففف.....
چرا انقدر نسبت به امیلی بی اهمیته؟
۵ دقیقه بعد از پله ها اومد پایین...
و فیلیکس هم پشت سرش بود....
فیلیکس و امیلی دوقلو های ۱۸ ساله ما بودن...
جیمین همیشع فیلیکسو بیشتر دوست داشت...
+امیلی کجاست؟(جدی)
_اها...خبب..صداش کن بیاد....
+چیو صداش کن؟
تو خودت رفتی دنبال فیلیکس...
نمیتونستی در اتاق روبروشو بزنی؟
_ات بس کنن!
+تا کی میخوای فرق بزاری؟
_صداتو واسه من نبر بالا!
با صدایی که اومد سرمونو به سمت راه پله دادیم...
=من دیگه عادت کردم....مامان....تو هم انقدر پیش کسی که از من خوشش نمیاد درباره من چیزی نگو!
فیلیکس چند بار روی صندلی کنار خودش زد و به امیلی فهموند بیاد پیش خودش بشینه...
×بیا اینجا عزیزم...
و امیلی سرشو تکون داد و رفت پیش فیلیکس نشست!
درسته جیمین همیشه فیلیکس و بیشتر از امیلی دوست داشت ولی رابطه این خواهر و برادر باهم خیلیی خوب بود....
فیلیکس هم اصلا از این کارای جیمین خوشش نمیومد...
و امیلی شبیه جیمین و فیلیکس شبیه من بود!
همه دور میز جمع بودن و منم ۴ تیکه خوراک مرغ و قارچ درسته کرده بودم... عذا رو روی میز قرار دادم...
اول از همه جیمین یک تیکه برای خودش گذاشت و دو تیکه برای فیلیکس و کلا یه تیکه مونده بود.....
فیلیکس با خشم به جیمین نگاه کرد و از دو تیکه مرغی که توی بشقابش بود یه تیکه شو برای امیلی گذاشت....
امیلی با دقت به کار فیلیکس دقت کرد....
و خیلی مهربون گفت:
=من نمیخورم عزیزم....اون دو تیکه برای خودت ....
متوجه جمع شدن اشک توی چشماش شدم و دلم براش کباب شد.......
بعد از حرفش گونه فیلیکسو بوسید و از رو صندلی بلند شد و زود رفت....
با این رفتار جیمین فیلیکس عصبانی شد و از جاش بلند شد....
×بسه دیگه!
بابا!خواهش میکنم به امیلی بی اهمیتی نکن!
اون دخترته....
دیگه شورشو در اوردی....
اون یه دختره!
روحیه حساسی داره!
البته شما مگه روحیه ای هم گذاشتی براش بمومه؟
میدونی که هر سری با این کارت داری قلبشو میشکونی!
خیلی بده که یه دختر از طرف پدرش طرد شه!
یه روز میاد که اون ازدواج میکنه و از پیشمون میره....
اون موقع میخوام ببینمت....
و از رو صندلی بلند شد و فک کنم رفت پیش امیلی!
+جیمین؟
_.....
+عزیزم...
_فیلیکس راست میگه نه؟
من خیلی باهاش بد رفتار کردم؟
+اره خیلی!
تو تو کل این ۱۸ سال نسبت بهش بی اهمیت بودی....
بر خلاف پدرای دیگه که جونشونو واسه دختراشون میدن هوم؟
(۳ساعت بعد)(تایم بعد از ظهر)
+فیلیکس...برو امیلی رو صدا کن....بگو داریم قهوه میخوریم....
×باشه....
ادامه داررردددد...
#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#جیمین
#شوگا
۴۱.۴k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.