(امیلی)
(امیلی)
تو اتاقم بودم..
داشتم درس میخوندم که دیدم در زدن...
و با چهره فیلیکس مواجه شدم!
=جانم؟بگو!
×بیا پایین...
میخوایم قهوه بخوریم...
با این حرفش لبخندم از روی لبم پاک شد!
=هه....کسی اون پایین منتظرم نیست!
×من که هستم!
از رو صندلیم بلند شدم و نزدیکش شدم و خودمو تو بغلش ول کردم!
=دیگه خسته شدم!(بیحال)
موهامو داد پشت گوشم و دستاشو دورم محکم تر کرد....
×تو نباید خسته شی!
من حواسم بهت هست....
خیالت راحت باشه!
حالام هم بیا بریم پایین عزیزم...
مامان منتظره!
=باشه...
دستمو گرفت و جلو جلو پایین رفت!
+سلام عزیزم....
=سلام...
رفتیم و رو مبل نشستیم....
مامان رو به من
+چیکارا میکنی عزیزم؟
=مامان چی میگی؟
به نظر میرسه میخوای یه چیزی رو بگی درسته؟
+خب راستشش...تو یه خواستگار داری!
با حرف مامانم ....
تونستم نگاه های کشنده بابا و فیلیکسو به مامانم حس کنم....
+یه دکتره و تو بیمارستان اینچئونه...
از شاگردای خودم بوده...
حالم داشت بد میشدد
=انقدر رو دستتون موندم که میخواید تو این سن شوهرم بدید؟
+ببین!
که بابا با عصبانیت از رو مبل بلند شد و به سمت مامان رفت...."
_ببینم چی میگی تو؟
+عزیزم!اروم باش...
_دیگه اسم خواستگار حق نداره تو این خونه اورده شه(داد)
فیلیکس پاشد و رفت طرف مامان!
×اگه یبار دیگه...فقط یبار دیگه اسم خواستگارو بیاری....
من از این خونه میرم!(عصبانیت)
=من...اومدم چیزی بگم که سر گیجه گرفتم و افتادم رو مبل...
دیگه هیچی یادم نیومد!
.....
چشمامو باز کردم...
اه...
حالم داشت از بوی سرم و آمپول بهم میخورد....
سرمو بر گردوندم که با بابا مواجه شدم که با یه لبخند ارامش بخشی داشت بهم نگاه میکرد...
با یاد اتفاقات....
رومو برگردوندم و به دکتری که آنژیوکت رو از پوستم بیرون میکشید نگاه میکردم....
تو اتاقم بودم..
داشتم درس میخوندم که دیدم در زدن...
و با چهره فیلیکس مواجه شدم!
=جانم؟بگو!
×بیا پایین...
میخوایم قهوه بخوریم...
با این حرفش لبخندم از روی لبم پاک شد!
=هه....کسی اون پایین منتظرم نیست!
×من که هستم!
از رو صندلیم بلند شدم و نزدیکش شدم و خودمو تو بغلش ول کردم!
=دیگه خسته شدم!(بیحال)
موهامو داد پشت گوشم و دستاشو دورم محکم تر کرد....
×تو نباید خسته شی!
من حواسم بهت هست....
خیالت راحت باشه!
حالام هم بیا بریم پایین عزیزم...
مامان منتظره!
=باشه...
دستمو گرفت و جلو جلو پایین رفت!
+سلام عزیزم....
=سلام...
رفتیم و رو مبل نشستیم....
مامان رو به من
+چیکارا میکنی عزیزم؟
=مامان چی میگی؟
به نظر میرسه میخوای یه چیزی رو بگی درسته؟
+خب راستشش...تو یه خواستگار داری!
با حرف مامانم ....
تونستم نگاه های کشنده بابا و فیلیکسو به مامانم حس کنم....
+یه دکتره و تو بیمارستان اینچئونه...
از شاگردای خودم بوده...
حالم داشت بد میشدد
=انقدر رو دستتون موندم که میخواید تو این سن شوهرم بدید؟
+ببین!
که بابا با عصبانیت از رو مبل بلند شد و به سمت مامان رفت...."
_ببینم چی میگی تو؟
+عزیزم!اروم باش...
_دیگه اسم خواستگار حق نداره تو این خونه اورده شه(داد)
فیلیکس پاشد و رفت طرف مامان!
×اگه یبار دیگه...فقط یبار دیگه اسم خواستگارو بیاری....
من از این خونه میرم!(عصبانیت)
=من...اومدم چیزی بگم که سر گیجه گرفتم و افتادم رو مبل...
دیگه هیچی یادم نیومد!
.....
چشمامو باز کردم...
اه...
حالم داشت از بوی سرم و آمپول بهم میخورد....
سرمو بر گردوندم که با بابا مواجه شدم که با یه لبخند ارامش بخشی داشت بهم نگاه میکرد...
با یاد اتفاقات....
رومو برگردوندم و به دکتری که آنژیوکت رو از پوستم بیرون میکشید نگاه میکردم....
۳۶.۵k
۱۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.