زندگی دوباره
زندگی دوباره...
پارت اول
--------------------------------------
ظرف غذا رو آروم کنار زد و سرش رو روی میز گذاشت بغضی که داشت گلوش رو چنگ میزد و قورت داد و نفس عمیقی کشید ...با صدای کمی بلند لب زد
ـ رونا بابایی نمیای پایین غذا سرد میشه ها!
صدایی از سمت دختر کوچولوش نشنید لبخند آرومی زد
شش ماهی بود که همسرش فوت کرده بود و دقیقا از همون موقع به بعد دیگه دخترش نه حرف میزد نه شیطونی میکرد و حتی دریغ از لبخند کوچیکی که بزنه
آروم از روی صندلی بلند شد و پله ها رو بالا رفت در اتاق دخترش رو باز کرد که دید دخترش زیر پتو رفته آروم سمت رفت و پایین تخت نشست دستی به سر دخترش کشید
ـ دختر بابایی حرف نمیزنه نه؟!.....ببخشید بابایی به خاطر من مامانت مرد من باید تصادف میکردم با کامیون نه اون ....ولی ...میخوای الان که فقط من و تو موندیم خوب زندگی کنیم؟!....مامانت هم همین رو میخواست رونا کوچولوی بابا....
آروم همونجا خوابش برد ... صبح با صدای زنگ گوشیش سریع بلند شد و گوشی رو جواب داد ....
ـ بله ؟؟
@...
ـ باشه هیونگ یک ساعت دیگه اونجام ... خداحافظ
از جاش بلند شد و بیرون رفت دوش ده دقیقه آیی گرفت و کمی صبحونه برای دخترش روی میز گذاشت بعد از پوشیدن لباسش از خونه بیرون رفت و سمت اداره پلیس حرکت کرد ....
۱۷ دقیقه بعد*
جلو در اداره ماشینش رو پارک کرد وارد ساختمان ده طبقه روبروش شد
با دیدن تهیونگ لبخند آرومی زد کافه رو از دستش گرفت و با هم دیگه سوار آسانسور شدن
@ببینم چشمات پف کرده پسر اتفاقی افتاده؟!
ـ نه همه چی اوکیه...
@مطمئنی انگار گریه کردی ....ببینم بازم رونا چیزی گفته؟!
ـ اون اصلا باهام حرف نمیزنه که بخواد چیزی بگه ...
@یعنی چی؟!
ـ از زمانی که یوری فوت کرده دیگه نه حرف میزنه نه میخنده ....دیگه نقاشی نمیکشه یا حداقل به من نشون نمیده....
@اما اون عاشق نقاشی کشیدن بود ....
ـ میدونم اما...
هنوز حرفش تمام نشده بود که در آسانسور باز شد و قامتی دختری نمایان شد دختر که میشد گفت جثه تقریبا ریزی داشت با لبخند احترامی گذاشت و وارد آسانسور شد جونگکوک با دیدن دختر اخماش تو هم رفت که تهیونگ لب زد
@چیزی شده ؟!
ـ هیشش...بعدا باهات حرف میزنم ....
آسانسور به طبقه مورد نظرش رسید به دختر اجازه رد شدن نداد و سریع از آسانسور خارج شد تهیونگ از دختر عذرخواهی کوچیکی کرد و بیرون رفت ....
وارد دفتر کارش شد
@خب؟!...جونگکوک نمیخوای بگی اون دختر چرا باعث اخم تو شد ؟!
ـ هیچی فقط ازش متنفرم ...
@چرا ؟! اون که خیلی مهربونه
ـ همین گند زد تو پرونده من دیگه وگرنه حالا حالا نمیتونست تو همچین اداره ایی کار کنه که ....
@....
نظر یادت نره رفیق !!
#bts#army#fake#BTS#ARMY#BANGTAN#JUNGKOOK
پارت اول
--------------------------------------
ظرف غذا رو آروم کنار زد و سرش رو روی میز گذاشت بغضی که داشت گلوش رو چنگ میزد و قورت داد و نفس عمیقی کشید ...با صدای کمی بلند لب زد
ـ رونا بابایی نمیای پایین غذا سرد میشه ها!
صدایی از سمت دختر کوچولوش نشنید لبخند آرومی زد
شش ماهی بود که همسرش فوت کرده بود و دقیقا از همون موقع به بعد دیگه دخترش نه حرف میزد نه شیطونی میکرد و حتی دریغ از لبخند کوچیکی که بزنه
آروم از روی صندلی بلند شد و پله ها رو بالا رفت در اتاق دخترش رو باز کرد که دید دخترش زیر پتو رفته آروم سمت رفت و پایین تخت نشست دستی به سر دخترش کشید
ـ دختر بابایی حرف نمیزنه نه؟!.....ببخشید بابایی به خاطر من مامانت مرد من باید تصادف میکردم با کامیون نه اون ....ولی ...میخوای الان که فقط من و تو موندیم خوب زندگی کنیم؟!....مامانت هم همین رو میخواست رونا کوچولوی بابا....
آروم همونجا خوابش برد ... صبح با صدای زنگ گوشیش سریع بلند شد و گوشی رو جواب داد ....
ـ بله ؟؟
@...
ـ باشه هیونگ یک ساعت دیگه اونجام ... خداحافظ
از جاش بلند شد و بیرون رفت دوش ده دقیقه آیی گرفت و کمی صبحونه برای دخترش روی میز گذاشت بعد از پوشیدن لباسش از خونه بیرون رفت و سمت اداره پلیس حرکت کرد ....
۱۷ دقیقه بعد*
جلو در اداره ماشینش رو پارک کرد وارد ساختمان ده طبقه روبروش شد
با دیدن تهیونگ لبخند آرومی زد کافه رو از دستش گرفت و با هم دیگه سوار آسانسور شدن
@ببینم چشمات پف کرده پسر اتفاقی افتاده؟!
ـ نه همه چی اوکیه...
@مطمئنی انگار گریه کردی ....ببینم بازم رونا چیزی گفته؟!
ـ اون اصلا باهام حرف نمیزنه که بخواد چیزی بگه ...
@یعنی چی؟!
ـ از زمانی که یوری فوت کرده دیگه نه حرف میزنه نه میخنده ....دیگه نقاشی نمیکشه یا حداقل به من نشون نمیده....
@اما اون عاشق نقاشی کشیدن بود ....
ـ میدونم اما...
هنوز حرفش تمام نشده بود که در آسانسور باز شد و قامتی دختری نمایان شد دختر که میشد گفت جثه تقریبا ریزی داشت با لبخند احترامی گذاشت و وارد آسانسور شد جونگکوک با دیدن دختر اخماش تو هم رفت که تهیونگ لب زد
@چیزی شده ؟!
ـ هیشش...بعدا باهات حرف میزنم ....
آسانسور به طبقه مورد نظرش رسید به دختر اجازه رد شدن نداد و سریع از آسانسور خارج شد تهیونگ از دختر عذرخواهی کوچیکی کرد و بیرون رفت ....
وارد دفتر کارش شد
@خب؟!...جونگکوک نمیخوای بگی اون دختر چرا باعث اخم تو شد ؟!
ـ هیچی فقط ازش متنفرم ...
@چرا ؟! اون که خیلی مهربونه
ـ همین گند زد تو پرونده من دیگه وگرنه حالا حالا نمیتونست تو همچین اداره ایی کار کنه که ....
@....
نظر یادت نره رفیق !!
#bts#army#fake#BTS#ARMY#BANGTAN#JUNGKOOK
- ۶.۱k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط