★سختی★
★سختی★
پارت ۳۹...
کم کم اون چشمای زیبا خیس میشد. میدونست قرار نیست قلب سنگی
پسر رو به روش به رحم بیاد.
اون داشت مجازاتش میکرد .
قبل از اینکه اونجارو ترک کنه دوباره لباشو به لبای اون الفای جذاب رسوند
و بوسه سبکی زد و بعد خیلی سریع از اونجا دور شد .
***
نمیدونست چند ساعت بیهوش بوده ولی وقتی چشماشو باز کرد تهیونگو
کنارش دید که به چهرش زل زده بود .
_بالاخره بلند شدی!
نیم خیز شد تا بلند بشه ولی دردی که توی سرش پیچید مانعش شد .
_هی هی... دراز بکش! تو به هرحال گند زدی و مسابقه رو از دست دادی!جونگکوک با ناباوری به سمتش برگشت
+چی میگی؟ توقع نداشتی که تورو شکست بدم؟
تهیونگ که تونسته بود اون پسر کوچیک رو عصبانی کنه نیشخندی زد
_شاید
ولی قبل از اینکه اجازه جوابی بهش بده خم شد و بوسه طولانی ای روی
پیشونیش گذاشت .
با دستش اروم به عقب هولش داد و بعد پتو رو بالا کشید .
_استراحت کن
باورش نمیشد دوباره به خواب رفته .
صبح وقتی بیدار شد خبری از تهیونگ نبود.
حتی تا بعد از ظهر نتونست اونو ببینه ولی به همه اون پرستارا اخطار داده بود که اجازه خروج بهش ندن و حالا بعد از چند ساعت تنهایی کسی که مدعی بود از طرف تهیونگ که ازش میخواست به اتاق تهیونگ بره .
حالش بهتر بود و میتونست به راحتی راه بره. درد سرش کاملا خوب شده بود و مشخص بود داروهای قوی ای بهش تزریق شده .
***
نمیدونست اینبار چی تو ذهن اون آلفا میگذره ولی هیچ مخالفتی نمیتونست
بکنه.
حداقل توی این زمان فهمیده بود آسیب هایی که از کنارش بودن میبینه کمتر از دور بودن ازشه پس فقط میخواست بهش اعتماد کنه و ببینه
قراره کجا برن .
ادامه دارد.....
پارت ۳۹...
کم کم اون چشمای زیبا خیس میشد. میدونست قرار نیست قلب سنگی
پسر رو به روش به رحم بیاد.
اون داشت مجازاتش میکرد .
قبل از اینکه اونجارو ترک کنه دوباره لباشو به لبای اون الفای جذاب رسوند
و بوسه سبکی زد و بعد خیلی سریع از اونجا دور شد .
***
نمیدونست چند ساعت بیهوش بوده ولی وقتی چشماشو باز کرد تهیونگو
کنارش دید که به چهرش زل زده بود .
_بالاخره بلند شدی!
نیم خیز شد تا بلند بشه ولی دردی که توی سرش پیچید مانعش شد .
_هی هی... دراز بکش! تو به هرحال گند زدی و مسابقه رو از دست دادی!جونگکوک با ناباوری به سمتش برگشت
+چی میگی؟ توقع نداشتی که تورو شکست بدم؟
تهیونگ که تونسته بود اون پسر کوچیک رو عصبانی کنه نیشخندی زد
_شاید
ولی قبل از اینکه اجازه جوابی بهش بده خم شد و بوسه طولانی ای روی
پیشونیش گذاشت .
با دستش اروم به عقب هولش داد و بعد پتو رو بالا کشید .
_استراحت کن
باورش نمیشد دوباره به خواب رفته .
صبح وقتی بیدار شد خبری از تهیونگ نبود.
حتی تا بعد از ظهر نتونست اونو ببینه ولی به همه اون پرستارا اخطار داده بود که اجازه خروج بهش ندن و حالا بعد از چند ساعت تنهایی کسی که مدعی بود از طرف تهیونگ که ازش میخواست به اتاق تهیونگ بره .
حالش بهتر بود و میتونست به راحتی راه بره. درد سرش کاملا خوب شده بود و مشخص بود داروهای قوی ای بهش تزریق شده .
***
نمیدونست اینبار چی تو ذهن اون آلفا میگذره ولی هیچ مخالفتی نمیتونست
بکنه.
حداقل توی این زمان فهمیده بود آسیب هایی که از کنارش بودن میبینه کمتر از دور بودن ازشه پس فقط میخواست بهش اعتماد کنه و ببینه
قراره کجا برن .
ادامه دارد.....
۶۹۱
۲۹ آذر ۱۴۰۳