" انتقام شجاعانه "
" انتقام شجاعانه "
اپیزود ۲۷
بعد که تموم شد رفتم پیش هیناتا و بغلش کردم و خداحافظی کردم و با باجی رفتیم قدم بزنیم که باجی جلوم وایساد " یوکی .... دوست دارم "
*دو سال بعد *
منو باجی با هم دعوا ها رو برنده شدیم برای هم گریه کردیم خندیدیم و خوشحال شدیم و ناراحت شدیم با هم زخمی شدیم و گریه کردیم نفسامون بهم وصل شدن جوری که اگه یکیمون چیزیش بشه خفه شیم ... فکر کنم نمیخوام دیگه دوستش داشته باشم... چون این حس اسمش دوست داشتن نبود ... یه چیزی بیشتر از عاشق بودنه !
منو باجی الان سال آخر دبیرستانیم
" تولدت مبارک باجی حالا یه ارزو کن چه آرزویی کردی ؟ " " اینکه همیشه کنارم باشی " و گونه هام رو بوسید و بعد فوت کرد " عععررر تولدت مبارک " و بغلش کردم اون گردن و شونه ام رو بوسید " امیدوارم همیشه روزای تولدم با بودن تو قشنگ تر بشه " و لبم رو یه کوچولو بوس کرد و بعد لبشو نگه داشت من ول کردم و یه ذره خامه برداشتم و مالیدم به صورتش " پس که اینطوریه ساکاماتو یوکی " و خامه مالید به صورتم و یکی هم زد رو گردنم و شروع کرد خوردن خامه رو گردنم " باجی گردن نهههههه " " خیلیم ارههههه " " باجی نکن گردن نه " خودش میدونه من گردنم قلقلکم میادا
شب خیلی دیر برگشتم خونه چون تولد باجی بود برای همین جار نزدم که برگشتم خونه و کفشام رو با دستم گرفتم و با نوک انگشتام راه رفتم که کسی متوجه اومدنم نشه نزدیکای اتاقم بودم " عع یوکی برگشتی کجا بودی؟" تاکی بود " عع تاکی آروم تر حرف بزن تولد دوستم بودم " و دوییدم تو اتاقم و پشت سرم درو قفل کردم و خوابیدم
صبح که بیدار شدم یه صبح سرد برفی بود و انگار کل روز قرار بود همینجوری باشه رفتم لباسای گرمم رو پوشیدم قهوه درست کردم و نشستم تو بالکن خوردم که گوشیم زنگ خورد باجی بود " الو صبح بخیر یوکی " " صبح برفی بخیر باجی " " امروز برنامه ات چیه ؟ بریم اسکی رو یخ ؟ " " خوبه منم برنامه ای ندارم " " باشه پس میبینمت "
تعطیلات کریسمس سال 2013
من به بدی ها و خوبی ها و سکوت ها و سروصداهای ژاپن عادت کردم
به آب و هواش که فازش معلوم نیست عادت کردم
به گنگای توکیو عادت کردم همینطور به مردمش و نمیخوام هرگز برم چون بدون باجی فکر نکنم بتونم شاد زندگی کنم بخندم اون بوسه های رو گردنم ... اون دستای عضله ایش روی شونه ام ... رژ خوردنش ... همش برام قشنگه :)
اپیزود ۲۷
بعد که تموم شد رفتم پیش هیناتا و بغلش کردم و خداحافظی کردم و با باجی رفتیم قدم بزنیم که باجی جلوم وایساد " یوکی .... دوست دارم "
*دو سال بعد *
منو باجی با هم دعوا ها رو برنده شدیم برای هم گریه کردیم خندیدیم و خوشحال شدیم و ناراحت شدیم با هم زخمی شدیم و گریه کردیم نفسامون بهم وصل شدن جوری که اگه یکیمون چیزیش بشه خفه شیم ... فکر کنم نمیخوام دیگه دوستش داشته باشم... چون این حس اسمش دوست داشتن نبود ... یه چیزی بیشتر از عاشق بودنه !
منو باجی الان سال آخر دبیرستانیم
" تولدت مبارک باجی حالا یه ارزو کن چه آرزویی کردی ؟ " " اینکه همیشه کنارم باشی " و گونه هام رو بوسید و بعد فوت کرد " عععررر تولدت مبارک " و بغلش کردم اون گردن و شونه ام رو بوسید " امیدوارم همیشه روزای تولدم با بودن تو قشنگ تر بشه " و لبم رو یه کوچولو بوس کرد و بعد لبشو نگه داشت من ول کردم و یه ذره خامه برداشتم و مالیدم به صورتش " پس که اینطوریه ساکاماتو یوکی " و خامه مالید به صورتم و یکی هم زد رو گردنم و شروع کرد خوردن خامه رو گردنم " باجی گردن نهههههه " " خیلیم ارههههه " " باجی نکن گردن نه " خودش میدونه من گردنم قلقلکم میادا
شب خیلی دیر برگشتم خونه چون تولد باجی بود برای همین جار نزدم که برگشتم خونه و کفشام رو با دستم گرفتم و با نوک انگشتام راه رفتم که کسی متوجه اومدنم نشه نزدیکای اتاقم بودم " عع یوکی برگشتی کجا بودی؟" تاکی بود " عع تاکی آروم تر حرف بزن تولد دوستم بودم " و دوییدم تو اتاقم و پشت سرم درو قفل کردم و خوابیدم
صبح که بیدار شدم یه صبح سرد برفی بود و انگار کل روز قرار بود همینجوری باشه رفتم لباسای گرمم رو پوشیدم قهوه درست کردم و نشستم تو بالکن خوردم که گوشیم زنگ خورد باجی بود " الو صبح بخیر یوکی " " صبح برفی بخیر باجی " " امروز برنامه ات چیه ؟ بریم اسکی رو یخ ؟ " " خوبه منم برنامه ای ندارم " " باشه پس میبینمت "
تعطیلات کریسمس سال 2013
من به بدی ها و خوبی ها و سکوت ها و سروصداهای ژاپن عادت کردم
به آب و هواش که فازش معلوم نیست عادت کردم
به گنگای توکیو عادت کردم همینطور به مردمش و نمیخوام هرگز برم چون بدون باجی فکر نکنم بتونم شاد زندگی کنم بخندم اون بوسه های رو گردنم ... اون دستای عضله ایش روی شونه ام ... رژ خوردنش ... همش برام قشنگه :)
۴.۹k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.