دلبر خانزاده

‌「 دلبر خانزاده 💜」

#PART_4
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
چند دقیقه پیش رفته بود
هیچی نخورده بودم با اینکه کلی پذیرایی شده بود...
"ببخشیدی" گفتم و جمعو ترک کردم و رفتم طبقه بالا...


#آرام :

تو اتاقم نشسته بودم و هنوزم تو فکر بودم... فکر اینکه اون خاستگاری که بابام گفت و تو مهمونی امروز حضور داشت کی بوده که به خاطرش چنین لباسایی واسه جلب توجهش پوشیدم البته به دستور بابام..

یهو در اتاق باز شد و آراد خان وارد اتاق شد.. جیغ خفیفی کشیدم و شالمو از رو میز برداشتم و سرم کردم...

در اتاقو بست و با قدمای محکم و عصبی اومد سمتم..

با تعجب نگاش می کردم که چشماش از عصبانیت قرمز شده بود و رگای گردنش متورم...

با لکنت زبون گفتم:

_خانزاده..شما..اینجا..چیکار..میکنین؟!

درست روبروم وایساده بود و منم چسبیده به دیوار...

دستی به لباسم کشید که تو خودم جمع شدم..از میون دندونای فشرده شده و فک قفل شدش غرید:

_اینا چی هستن که پوشیدی؟ لباس درست
حسابی نداری؟

چشمام تا اخرین حد باز شده بود

فریاد کشید:

_هــــان؟!
     


༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
دیدگاه ها (۳)

💜」#PART_5༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄      از ترس شونه هام بالا پرید و...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_6༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄در اتاق رو باز کر...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_3༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄کت و شلوار مشکی ب...

اگه خوشتون اومد حتما فالو کنید با هر فالو دو تا پارت میذارم

#شب_خاص Part 27. تو همین فکرها...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟔𝟓چشامو آروم باز کردم توی اتاق جونگ کوک نبودم ک...

پارت هدیهپارت پنجممنشی بابام:خانم...!؟ماری "ماری صدام کنین م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط